خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

بومرنگ

حواسم را 

به هر طرف که پرت میکنم

دوباره برمیگردد سمت نگاهت


فرحناز هرندی

لعنت به دلی که بی موقع بمیرد

من مرده دلم

مرده تر از من نتوانی

در بحبوحه این مرده کشانی تو بیابی

برگرد از این راه درازی که ندارد

فرجام و سرانجامی و هیچ رد و نشانی

سوگوارم و داغ است دلم از غم هجران

سوزانده و آزرده و اینگونه روانی

هر دم به تو ای یار دل آزار که گفتم

بیهوده مباش در پی آزار نهانی

حالا که دلم مرد از این داغ جگرسوز

هرگز نکند ترجمه اش  هیچ زبانی؟؟!!


دل نوشته

بداهه

فرحناز هرندی


کروناز




سبک و رها!

درست مثل پری معلق در هوا...

آرام همراه نسیم خنکی که در فضاجریان دارد به این طرف و ان طرف کشیده می شوم، 

نمیتوانم باور کنم از پوسته ی جسم جدا شده ام. با نگاهی به جسم خسته و الوده از درد ، 

پیله ی پروانه هایی که هر سال روی درخت نارنج حیاط جا می ماند در ذهنم تداعی می شود.  

همیشه فکر می کردم به عنوان یک شاعر دست دوم،  لااقل با احترام و اداب خاص دفن می شوم. 

هیچکس نیست چند نفر دورتر از گودالی که برای جسمم  حفر کرده اند، ایستاده اند با لباس هایی که من را یاد ماموران عذاب جهنم می اندازد، 

سرتا پایشان را ماسک های عجیب و غریبی  پوشانده است.

بوی مرگ و غریب ماندن جسد، مشام روحم  را آزرده می کند، حس فرار آمیخته با ترس و تنفر در چهره های افراد مجهز به ماسک کاملا مشهود است. با عجله، جسد بی جان و آلوده ام را  داخل گودال می اندازند، آهک هایی که روی جسد غسل نداده ام ریخته می شود،  سکوت مرگ اور و فضایی خالی از تلاوت آیات قرآن مرا به وحشت  انداخته، تنها و غریب میمیرم بی هیچ تشییع و تشریفاتی. گوشه ی دوری از مزارستان همسر و فرزندانم گریه می کنند، حس ترس از الوده شدن و تنهایی در چهره هایشان  موج می زند. ماموران حمل جسد، ماموریت شان تمام شد. خانواده ام ماندن را جایز نمی دانند از راه دور  برای جسدی که زیر خاک دفن شده بود فاتحه ای می خوانند و دستی به علامت خداحافظی آرام تکان  میدهند ، دور شدن تک تک شان را می بینم. روی ابری شناور نشسته ام، اشکهای نامرئی ام لابلای اشک های ابر روی زمین محو می شود....


انگارمیان نیرویی ماورایی احاطه شده ام، چرخی در هوا می زنم با فرودی جانانه خود را به جو زمین می رسانم. دیوی پلید دستش را آهسته بیخ گلو ی انسان ها  گذاشته آنچنان که نفس ها به شماره می افتاد.احساس خفگی، صدای سرفه های خشک نامرد و ناگهان قلب و ریه هایی آلوده به ویروس ،درون سینه مثل بمبی  که منفجر می شود از هم می پاشند. کشته ها یکی پس از دیگری،جنگی که بی سر و صدای توپ و تانک و اسلحه کشته می گیرد جنگ جهانی سوم شروع شده ، آرام و بی صدا!  آمار کشته ها بالا می رود. بعضی ها برای آرامش روح و در امان ماندن جان به خدا رشوه می دهند بعضی به مسخره گرفته  و  سفر می روند. بعضی هم پنهانی عزادارند.


مفهوم غریبی دارد اینگونه مردن!!

کشته می شوی و این مردن باید پنهان بماند حالا اسمش را هر چه می خواهید تصور کنید و بگذارید...

ترس، خجالت از دیگران و یا هر چیز دیگری جز شهیدشدن.


یکی می گفت:

نه نباید کسی بفهمد پدرم بر اثر کرونا مرد

یکی می گفت:

مادرم از کرونا نمرد، سکته کرد.

یکی.... بی خیال!

لعنتی کاش می فهمیدی نمرد! کشتند!!

چرا کسی نمی فهمد این جنگ به قصد  بی جان کردن جهان است.

شاید هم مکافات ماست که عمری به قصد بی جان کردن طبیعت برخاسته  بودیم 

شاید اصلا ما ویروس هستیم و کرونا  قصد دارد نسلی که مدام در پی منقرض کردن بود را نابود کند.

شاید هم خدا می خواست ذهن ها و وجدان های به خواب رفته ی ما را کمی بیدار کند و قیامت را به یادمان بیندازد.


نوبتی هم باشد نوبت من است

من؟!

بله من. خود من

رشوه دادن به خدا بی فایده است 

باید سال ها پیش که لحظه ها را بیهوده می گذراندم به این لحظه های هراسناک فکر می کردم تا دستم خالی نباشد.


دو هفته قرنطینه  ام و خانه نشین. 

جالب  است فخر هم میفروشم با هشتک# در_خانه_می_مانم. 

بر خلاف همشه  دلم می خواهد زنده بمانم اما زمان  مرگم رسیده ، خدا بساطش را از سالها پیش جفت و جور کرده است.


فروردین99

وز وز دردی موذی!

وای درد دندان!    میان تعطیلات نوروزی!    میان شیوع این بیماری مهلک!؟!

وز وز اینبار شدیدتر و  بعد از چند روز تحمل کردن به دردی جانکاه تبدیل شد. 

چاره ای نیست باید به دنبال درمان بود، 

لحظه ای به فکر فرو رفتم!!

شیطان ماموریتش را اسفند 97 خوب انجام داد، در جلد دندانپزشکی بی وجدان  رفت تا دندان خراب مرا اساسی درمان نکند.


نمی دانم چرااز شکل 99 خوشم نمی آمد

اگرچه  همسرم متولد 45 و امسال 54 ساله

سرتغاری 72 و 27 ساله

ته تغاری متولد 81 و 18 ساله  و جمع  همه 99  می شد، اما حس خوبی نداشتم .

حالا می فهم چون پیام عذاب آور مرگ را برایم به ارمغان می اورد.


برگشتم به اردیبهشت سال گذشته، درست مثل همین لحظه!

من و همسرجان لانه ی پرستوهای عاشق مان را آذین می بندیم، 

بهار با دخترانش یک ماه زودتر به استقبال آمده اند، مهمان های راه دور هم. 

هلهله، شادی،شور، شیرین ترین تجربه ی تلخ زندگی، عروسی شاه پریان و جدا شدن پاره ی تن افسرده ام کرده . 

روزها میان خلوت دلتنگی ها سر بر شانه تنهایی گریه می کنم جای خالی اش میان لانه آزارم می دهد.

تولد پرستوهای عاشق را جشن میگیرم، نیمه ی اول سال شلوغ اما آرام می گذرد.

مهر است 

میان دلخوشی های دوست داشتنی تولد همسرم را جشن می گیرم 

و دلنگران آخرین سال تحصیلی ته تغاری.


فصل پاییزست، بهار عاشقان

اولین وز وز موذی بیخ گوش احساسم.

حس ششم پی جوانه زدنی از جنس غم و غصه ست در اعماق جانم.

و اینگونه بود ریشه دواندن در زمستان و گل دادنش در بهار.

یک یک ماه ها را شاعرانه با انگشت می شمارم، 

پچ پچ حس مرموزی بیخ گوش احساسم: "نه این بهار، بهار نمی شود".

داد می زنم، آرام می گویم، به همه می گویم، اما کسی نمی شنود.

با حس قوی و روح خسته میان روزهای سرد زمستان پرسه می زنم، 

میان کوچه پس کوچه های بارانی اش، میان خیابان هایی که سیاه پوش سردار شده اند.

راستی عجب شباهتی بود میان ققنوس و قاسم!

او سوخت و خاکستر شد اما میان خاکسترش هزاران ققنوس زاده شد، 

بترکد چشم حسود که نگذاشت ققنوس ها در دامن ایران بانو پر و بالی بگیرند، 

دانه دانه پرپر می شوند میان دستان خبیث ویروس.

همان اوایل آذر گفتم، نگفتم عید عزاداریم؟!

لعنت به این حس قوی.


برمیگردم به قرنطینه

درد دندان را نمی شود تحمل کرد..مجبورم بعد از مدت ها از خانه بیرون بیایم 

خیابان ها بوی زهم مرگ می دهند و این بو با تردد بی مورد ماشین ها بیشتر در فضا پخش می شود.

درد و اشک دست به دست هم  می دهند تا ویروس هایی که کلینیک دندان پزشکی را قرق کرده اند  را نبینم

 و همچنین مجال شکایت برای تعویض دستکش دکترها و پرستارها. ویروس هایی که با دستکش آلوده پرستار وارد دهانم  می شود ،

 چاره ای ندارم درست مثل یه سرباز اسیر در حال جان دادن هستم 

عملا به جای ترمیم دندان ویروس تزریق می کنند برای کشتن من.

می گویند: قدغن هستند برای ترمیم کردن و فقط برای کشیدن دندانی اجازه دارند، 

اگر دندانم را بکشند، نقش خنده هایم میان جای خالی اش گم می شود پس راضی میشوم به مصرف مسکن ها و انتی بیوتیک ها، تا چند روزی ارامم کنند.


اواخر فروردین 99 ست دل نازک شده ام با دیدن حرم یا نوحه ای اشک هایم بی اختیار می ریزد، 

بیقرارم، بی جهت دلتنگ کسانی می شوم که کنارم نفس می کشند، 

نفسم به شماره می افتد، حسم می گوید نزدیک است آنچه را که سالها منتظرش بودی

نه! 

لااقل این روزها نه

دوست ندارم غریب بمیرم!

:باید کوله بارت را ببندی چاره ای نیست 

نوبتی هم باشد نوبت توست از اسفند 97 در تدارک سفرت هستیم و الان ویروس ها را مامور کردیم برای بردن تو

چاره ای نیست نفسم به شماره می افتد تک سرفه های خشک یکی یکی به استقبال می آیند 

تخت بیمارستان آخرین بستر به ظاهر راحت اما سخت، برایم مهیا می شود 

با دستگاههایی که همراهی ام می کنند تا لحظه ی پرواز راحت تر با نفس هایم خداحافظی کنم.

آبستنم...

آبستن شعر، با هر تک سرفه شعری سقط می شوند و نوزادهایی که به دنیا نیامده زودتر از من جان می دهند

دو هفته به اندازه دو قرن جانکاه دور از عزیزان و دور از خانه ای که سالها با عشق در آن زندگی می کردم ، می گذرد.

نوبتم رسید، صدای قهقهه ی ارابه مرگ را شنیدم

ویروس های موذی مرا شکست دادند

با تمام تلاش کادر پزشکی و پرستاران فداکار، من چندش آور مردم و غریب دفن شدم.

روی ابرها نشسته ام نفس هایم آرام است

هنوز صدای گریه هایی از زمین روحم را خراش می دهد

 دوباره سرم را میان ابری خیس و خنک فرو می کنم

پهنای صورتم خیس  و خنک می شود

کاش می شد  برای  دلتنگی و دوری از همسر و فرزندانم کاری می کردم

کلافه و عصبی ام

حباب های  بغض در اطرافم شناورند

ناگهان صدایی از دور دست می آید

آرام بخش و روح نوازست

آه صدای اذان است !!

سحر شده چشمانم را باز می کنم گونه هایم خیس اشک است، 

خدای من!

من هنوز زنده ام و  نفس می کشم 

عطر رمضان را استشمام میکنم

بی اختیار بر زمین می افتم و سجده  شکر به جای می آورم 

 که فرصت دوباره زیستن  در کنار خانواده و درک دوباره  ماه رمضان را به من داد.


حلالیت می طلبم

شاید فردایی نباشم

با احترام ناز

بهار 99


فرحناز هرندی صبور

امیدآفرین

تو کاشتی بذر امید در دل من

بدان حل شد تمام مشکل من


همان دم که تو گفتی دوست داری

نفس دادی به من  ای همدل من


فرحناز هرندی

رنجیده دل

در این اوضاع وخیمی که بوسیدن ممنوع شده

من میخواهم 

 زندگی و تمام نوشته هایم را

ببوسم و بگذارم کنار

و پناه ببرم به آغوش تنهایی خویش


فرحناز هرندی

شاید...

شاید این جمعه که نه ، جمعه ی بعدی باشد
رفتن از پیش شما ، خسره ی عمدی باشد

می روم تنگ بگیرم هوسم را در شعر
رفتنم جلوه گر جمله ی سعدی باشد

صیغه ها خوانده شده بین من و مرگ دلم
نرگس دختر دل " شاهد عقدی " باشد

ای خدا بعد من ای کاش نباشد که کسی
در پی آنچه که کردی و نکردی باشد

نپسندم نسیه ، چشم دلم قرض عطاست
گریه هاشان تو بدان نقدی نقدی باشد

بخت خوش را ، چقدر ناز کشیدم ز قلم
باشد این عشوه ی او ، سهم " هرندی " باشد


فرحناز هرندی


دوستت دارم

حتی اگر باورم نداشته باشی

لعنت به...

مدام به خودم تلنگر می زنم

لعنتی بس کن

قوی باش

به نسیمی نشکن

هنوز طوفان های سهمگینی در راه است

نمیتوانم،

 دلتنگ خیابان های شهرم شده ام

دلتنگ عطر حضور پدر

دلتنگ آغوش دخترم

دلتنگ  شب های شعر

بی اختیار اشک هایم می ریزد


درگیر جنگی نابرابر و ناجوانمردانه هستیم

یک به یک  پر پر می شویم

دردناک  کشته می شویم

 بی هیچ تشییع و تشریفاتی

بی آنکه نام شهید....


دلم سخت گرفته


فرحناز هرندی

بمان برایم



دوباره بهار بر می گردد
پوپک یخ زده ی نگاه ما
دوباره آواز گرم عشق سر می دهد


انجیر دلمان می رسد،
و شیرین می شود
تمام خنده هایی که
زیر بغضی تلخ پنهان شده بودند

فقط...
فقط خدا نکند
آن روز
یکی از ما دو نفر کم شده باشد


فرحناز هرندی

باور کن

باورت هم نشود کنج دلم جا داری

گفته بودم نفس گرم مسیحا داری


فرحناز هرندی


کرونا یا کروناز

نمیدانم امروز از تو باید متشکر باشم یا متنفر

کرونا

احساس نفس تنگی امروز صبح، در عین حال که اذیتم می کند

باعث شده چشمانم را بهتر روی زندگی باز کنم

به فکر شعرهای ننوشته 

به فکر صفحه های قرآنی که از ختم جا مانده

به فکر نظافت خانه

و به فکر دوست داشتن دیگران باشم

خلاصه مدام یاد اوری میکند

 عمر زندگی کوتاه تر از انست که فکرش را میکنی

درست زندگی کن  وقتی میدانی عمر لحظه هایت کوتاه است

و مدام تلنگر می زند

خودت را بیشتر دوست داشته باش نازی

و او را بیشتر از خودت


فرحناز هرندی

سلام یا خداحافظ

نمیدانم چرا

اما امروز بر خلاف روزهایی که دلم نمیخواست روزمرگی هایم را در خلوت حریری ناز بنویسم، دلم میل به اینگونه نوشتن پیدا کرده، این روزهایی که سایه ترس و افسردگی بر کشورم حاکم است. پیش تر ها،  یا بهتر بگویم ماه ها پیش دیده بودم این سایه نحس و شوم را،  و به همه میگفتم بهار امسال عزاداریم، هنوز درک نکرده ایم عمق فاجعه را،  میبینم روزهایی را که دانه دانه بر زمین می افتیم و....

نه فیلسوفم نه منجم نه ریاضیدان و نه هیچ....

فقط می دانم اویی که از رگ گردن به من نزدیکتر است این جهان را بر اساس نظم و ترتیب آفریده است،نظاره گر همه چیز است و هیچ کارش بی حکمت نیست و گفته بود هر انچه را  که کشتید همان را درو می کنید.


با آغوشی باز و بی هیچ ترس و استرسی به استقبال این زیباترین هدیه الهی  که آرامشی مطلق را به من هدیه میدهد خواهم رفت، بی آنکه لحظه ای  این روزها فکرم را مشغول گرفتن این هدیه کنم، هر چند که دلشکسته ام و در میان لبخندهای اجباری دل به واژه ها سپرده  و زا براهم.

♡♤◇♧♡♤◇♧♡♤◇♧♡♤◇♧

دوست دارم زمین و انسان هایش را

اما آسمان را بیشتر

مرغ باغ ملکوتم...


فرحناز هرندی، صبور

تولدم مبارک

آفرین بر آفریدگار من
مرا آفرید
و خود را تحسین کرد
و خلق کرد خلقت را 
برای به کمال رسیدن من

پس تولدم هزاران بار مبارک باد.

#فرحناز_هرندی

پیچک نگاه

 دوباره رویید نگاهت 

میان باغچه قلبم

و من دلواپس  دستان باغبانم

نکند دوباره هرس کند 

شاخه ی رونده ی احساس مان را

بگذار در این باغ قفل بماند

من از هرس کردن هراس دارم


فرحناز هرندی/صبور

زبان عشق سر قلم را دهد بر باد

نگاهی به دهان قلم

و نگاهی به دستان خالی ام 

می اندازم

هنوز هم مردد  میان دلواپسی هایم قدم میزنم

:باز کنم؟!

:باز نکنم؟!

دلم برای تن نحیفش می سوزد

دل یک دله میکنم، 

آرام آرام بخیه های دهانش را باز میکنم، 

ناگهان فریاد می زند:

"""دوستش داری""""


بی هیچ درنگی

سرش را محکم بر زمین می کوبم

جوهر قرمز پخش می شود روی دفترم

به همین راحتی کشتم

احساس قلمم را.

آاای کجایید؟!!

حالا یکی بیاید شکسته های دل مرا جمع کند.


فرحناز هرندی//صبور



اصلاح فرهنگ، ابتدا از خویش

کاش دست از این قرتی بازی ها و دروغگویی ها بر می داشتیم، اکثریت ادعای انسانیت می کنند پیام تسلیت می گذارند، دل می سوزانند، همدردی می کنند اما همه ی این به اصطلاح روشنفکری ها و روشنگری های شان الوده به ریا و دروغ گویی ست. چرا اینحرف را میزنم چون به چشم خودم بارها و بارها دیدم، نمونه اش همین دیشب کودکی که از سرما در خیابان می لرزید و تقاضای کمک داشت و انسان های مغروری که گوشی به دست از کنارش بی تفاوت می گذشتند راحت در ماشین های گرمشان می لمیدند و با خانواده شان هر چه را خریده بودند نوش جان می کردند و می خندیدند،، هیچ کدام از ادم هایی که دستشان به دهن شان می رسید به کودکان فقیر و انسان های فقیری که میان زباله ها مشغول جستجوی روزی شان بودند، توجهی نداشتند. با خودم فکر کردم چقدر ما ضعیف و خام و ریاکاریم، خوش به حال کودکان کار که قوی تر و پخته تر از ما به دنبال روزی حلالند بدون اینکه کسی را متهم کنند. ما فقط دروغگو ترین قاضی های تاریخ هستیم بر مسند اینستاگرام نشسته قضاوت های نابجا می کنیم حکم می دهیم حکم می رانیم غافل از اینکه تنها چیزی که به پای چوبه ی دار نمی کشانیم وجدان های خفته ی خودمان است. کمی رو راست باشیم اگر با دیگران نمی توانیم لااقل با خودمان صادق باشیم، کاش به فکر اصلاح فرهنگ خودمان باشیم تا اصلاح جامعه و جهان، چه شد فرهنگ ان دوران، گرمی و صداقت مردم صمیمی و قدیمی، چه شد ان همه مهر بانی ها، اگر تک تک ما به فکر اصلاح فرهنگ باشیم نه تنها جامعه که جهان نیز اصلاح خواهد شد. آتش به اجاق دشمن نگذارید روشنفکران خموش، مطمئن باشید روزی دودش شما را کور خواهد کرد، کمی به صلح و آرامشش فکر کنیم کمی به فکر گرم کردن محفل های فرهنگی باشید تا مثل گذشته در دنیا مثال زدنی باشیم. همین


 فرحناز هرندی صبور دی ۱۳۹۸

پیچک

کینه بردار کدام  خاطره را می گویی

هی مدام تلخ ترین حادثه را می بویی


خاطرت پیچک سختی ست به خوابم هر شب

هر شب از نو به خیالم چه عجیب می رویی


خواب دیدم به برت باغ انار و نارنج

مست نارنج و بهاری  و مرا می جویی


من و تو اهل صفای حرم دل بودیم

کینه بردار کدام حادثه را می گویی


فرحناز هرندی صبور

بخدا خواب منی هر شب دی

خواب دیدم که شدم مهمانت

به امیدی که دهم سامانت


تو مرا باز ز خود هی راندی

قصه ی هجر و جفا را خواندی


پشت دیوار نشستم خسته

مثل مرغی که دلش بشکسته


چون که بیدار شدم نالیدم

اشک شدم ضجه زدم باریدم


دل من پیش تو بود دیوانه

حال دلم غمکده ایست ویرانه


کشته ی داغ غم هجرانم

پشت یک بغض غلیظ پنهانم


بخدا خواب منی هر شب دی

ز فراقت لب و دل همدم می 


فرحناز هرندی، صبور




سوز دی

قهر که نه!

این زمستان می خواستم برای دلم دروغ ببافم اما...

روزهاست چون کلافی سر در گم

دور خودم میپیچم

نه دستی را به کار می گیرم 

و نه دلی را گرم


 از این بیهوده زیستن بیزارم

ذوق سرودنم به فنا رفت


فرحناز هرندی 

من صبورم

من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم میبندم
من صبورم اما
چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه ، این بغض گران
صبر چه می داند چیست


حمید مصدق

به بهانه سالگرد عروجت

زادهٔ ۱۰ بهمن ۱۳۱۸ شهرضا - درگذشتهٔ ۷ آذر ۱۳۷۷تهران) شاعر و حقوقدان ایرانی بود.

بگذار که دل حل بکند... شبی در محضر استاد محمدعلی بهمنی




گفتم : بِدَوَم تا تو همه فاصله ها را

  تا زود تر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

  در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پُر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

    از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخیِ نه گفتنمان را که چشیدیم

         وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

   یک بار دگر پَر  زدن چلچله ها را

                                 یک بار هم ای عشق من از عقل بیندیش

                                  بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

          محمد علی بهمنی


فرحناز هرندی

خاطرات 98

غنوده در آغوش آرامش


 

بسته ای آغوش چشمانت را

به روی هر چه عدم

می روی سر بر زانوی زمین بگذاری

تا بشکافی پوسته ات را

برای زایشی دوباره

 

 

آهسته برخیزی

بگشایی فضایی به سمت روییدن خویش

تا قد بکشند ساقه های بازوانت به سمت آسمان

برسی به آنجایی که خورشید بر فراز سرت می درخشد

و در پیرامونت ببینی

بزرگی جهان عشق و کوچکی زمین وجود را

در تو جوانه ای بزند ناز؛

هفتاد سنبله

احساس بالندگی  کنی با رویش آغازی دوباره

با زایشی نو در خویش

 

آنگاه بگشایی چشم هایت را گسترده

و ببینی که بعد از این فراز

فرود آمده ای در گندم چشمان خدا

غنوده در آغوش پر برکت آرامش

 

پ.ن

ای حضرت عشق

هفت باره چنگ می زنم این روییش هفتاد ساله را

این زاده شدن سپید را بعد از سیاهی

 

#فرحناز_هرندی_صبور

 

#دلنوشته

#دلشکسته


بگذار و بگذر

ای که از خلوت  ناز می گذری

بگذار و بگذر

 از من و

 از همه ی خاطره ها

از دل سنگی  و پر  حشو و خطا

برو ای تلخ ترین خاطره ام

مانده ام...

مانده از؛  

شوم ترین حادثه ها

بگذر از من و از خاطره هام


#فرحناز هرندی/صبور






فروغ

#فروغ_بانو


#81/6/12

قاصدک همره باد

همره بویِ خوشِ فصلِ بهار

می و موسیقی و پروانه و شمع

مه و مهتاب به دورم همه جمع.


قاصدک رقص کنان می آید

خوش خبر، ناز کشان می آید

خبر از آمدنی آورده

خبر از نقره ماه آورده

و تو ای شبنم صبح

کوی دل آب بزن

رنگ به رخساره مهتاب بزن

دف بزن!

ولوله کن باد بهار

تو برقص سنبل من


دخت شهریوری ام می آید

پری قصه من

از میانِ همه حوران بهشت

به زمین می آید


تقدیم به پاره وجودم" فروغ" به بهانه هجدهمین بهار زندگی اش



نارنج های سپید

#لبخند_ژکوند_

#مونا_لیزا


مبهوت لبخند ژکوند شدم

وقتی امروز به نیابت از تو

آیینه را بوسیدم.


دیشب آمدی

و دوباره میان حضور بهاری ات

معطر شدند، نارنج های سپیدم


آغوش باز کردی

و من چون شکوفه های در حال فرود

رقصیدم تا آغوش تو

تو خندیدی 

و محکم مرا در آغوش فشردی

دست در گردن رویاهایم انداختی

بوسیدی لب احساس را

گونه های شعر گل انداخت

چون سیب های سرخ خانه ی بی بی ناز.


بیدار شدم از این رویای زیبا

درد داشت

وقتی تنهاییِ خویش را

محکم، میان تاریکیِ بستر، در آغوش کشیده بودم.

#فرحناز_هرندی_صبور 

#متن_ادبی 

#شعر_نو_نازی_صالحی_صبور

سکوت می کنم به احترام غم

من همان قصه ی سر بسته بمانم خوب است

هردم  از غصه و غم ؛ باز نخوانم خوب است


من فرح نازم و  آیینه ی درد و شکوه

گر پریشانی  هر شاه ندانم خوب است


و ادامه دارد...


فرحناز هرندی/صبور






اندکی خودخواهی

مهم نیست

کسی مرا دوست بدارد 

یا ندارد!!


همین که خودم؛ 

خودم را

دوست دارم  کافیست


فرحناز هرندی/صبور

از خود راضیه راضی از خود


مهم نیست 

همه آدمای زندگیت رو 

از خودت راضی نگه داری

همین که از خود راضی نباشی 

کافیه


فرحناز هرندی/صبور

سرگردان

از من چیزی نمانده

جز روحی ...

با عددها حس من را جمع مبند

شعرهایم را به هم می بافی و

 من  ستم های ترا با وهم خویش


هی  مزن بر گرده های شعر من

طعنه های  تلخ و تند با طعم نیش


تو چه می فهمی از این احساس من

از غم و از غصه و  از حال ریش


هر چه می خواهی بخوان من را کنون...

"سنگ دل؛ بی تفاوت ؛ دل پریش"


شاعرم  بی پرده می رقصد قلم

دلخوشم با واژه های تلخ خویش



فرحناز هرندی/صبور

بگو..




در امتداد نگاه نیمه برهنه ات

این منم زنی دیوانه

با چشمانی تب الود

ضربانم؛

 ضربه های پریشان می نوازد

برقص!

 با ضربه ها

بر قبیله  ی اندامم


بگو

با  پایکوبی 

اینهمه مستی چه کنم

در حفره های عطش ناک 

کدام شب رازآلود؛ پنهان شان کنم؟!

بگو...

 با چرخش هرم نفس هایت

لابلای گیسوان پریشان،

چگونه می توانم   بپوشانم

عطر مست کننده ی نارنج های سپیدم را

بگو...


#اروتیک

#فرحناز_هرندی_صبور

بی عدالتی

هیچ وقت قضاوت نکن

برای آنچه که بر سرم آمده و 

تو نمی دانی.

بی مصرف ترینم، رو به انقضا

هر آنگونه که میخواهی مرا تصور کن

یاری موقعیت شناس و فرصت طلب!

آکتوری چیره دست و شکارچی لحظه ها

و یا دلداری سرگردان و بی خیال

و شاید هم مهربانی کم جرات و ترسو!!

هر آنچه دوست داری تصور کن


مرا از زباله دان تاریخ به این حوالی پرت کرده اند

مچاله شده در خویش

 روحی سرگردان و گریزان 

آکتوری طرد شده از صحنه خوشی های زندگی

مرده ای متحرک  و مضطرب که به ناچار جسم خویش را بر شانه های تنهایی به اجبار می کشد

تا زمانی که خاک مرا به خویش فرا خواند.


فرحناز هرندی/صبور

از من مخواه

در انزوا

سر بر شانه ها ی تشویش

فرو  رفته ام در خاطراتی وهم آلود

از من نمانده  چیزی...

جز؛

ویرانه ای ناآباد.

شکسته در خویش


فرحناز هرندی/صبور


خاطرات تبریز 98


خاطرات تبریز 98

در محضر استاد دکتر بهروز ایمانی و دریافت هدیه ارزشمندشان

سپاس از استاد و برادر بزرگوارم جناب فرخی قراملکی  به پاس زحمات بی ریایشان

9ریشتر

زلزله ام

ویرانگر بنای لحظه های ناب

گسل انداخته ام بر جان زندگی

از من و جهان من چیزی نمانده 

جز تلی از خاک ندامت


 این  صدای ناقوس مرگ است

که می پیچد ...

در کوچه پس  کوچه های خلوت 

ذهن زلزله زده ام

ویرانگری ویرانم؛

تنهاتر از هر تنها!


فرحناز هرندی/صبور

شجاعت

هر روز آغازی ست 

برای زندگی و انجامی برای مرگ

از هر اندوه تجربه ای  می ماند

و از هر روز خاطره ای 

پس چه باک از این که  فردا بمیرم.

پائولو

انحنای تن

من...

چون میدانی جمع شده در خویش

گِرد؛

با زبانش 

دور می زد 

خطوط منحنی ام را


فرحناز هرندی/ صبور

# اروتیک