خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

برهوت



چون مرده ای فراموش شده 

در برهوت بی کسی،

چشم به راه.....

...N

در آغوش گرم مرگ

شبی میان بهمن بی مهری

رسید کجاوه مرگ و من...

سپیده همراه و هم  عزای عزراییل.


به دوش می کشید تنهایی مرا

و من...

 دلِ خسته و تنها را...

 به خاکی سرد.


امان!! امان از آن سیاهی شب!


میان ظلمت آن زندگی

کسی نخواند نگاه مرا...

 به مهر.

کسی نخواند نفس مرا،

 چو شعر.

نکاشت...

کسی میان باغ دلم ..شعری

که  گل کند و  میوه ای دهد  ز  عشق

ندید...

کسی ندید  انار ترک خورده ی دلم

 نه  ندید... ندید...

 ندید.


نچید..

کسی مرا ز شاخه به مهر و به عشق.

میان تمام تنهایی دلم

 چه بی صدا و چه آرام

 پوسید تمام حس شاعرانه ام.


رسید کجاوه مرگ 

و مرا شنید...

 ترنم تنهایی  مرا.... شنید

و چه ساده...

مرا زشاخه ی خشک زندگی ام... چید!!!


آاااه!!!

 چه  ساده و عاشقانه جان دادم به بو سه اش

به مرگ!!

به حضرت عزراییل!!!!


................................................

*و اما آخرین وصیت*

 ساکت و آرام  مرده ام قبل از مردنم!

یک هیچ بی احساسم

و شادم از این مردن

لطفا!!

برای شادی روحم شعر نفرستید

شعر بود که  شعورم را...

جان و هستی ام را گرفت.


فرحناز هرندی/صبور

و اما تولدم

       ▪️◾️◼️⬛️◼️◾️

مادرم درد می کشید

و یقین  دارم 

میان ناله هایش بانوی دو عالم را  صدا می زد

که عجین شده ....

 وجودم با عشق فاطمه (س)

و تولدم با نام او

در تکرار تاریخ   

در 45 سالگی ام

همان کوتاهی سن مادرم.



ای آنکه به من زندگی بخشیدی

روحت شاد 

و محشور با بی بی دو عالم حضرت فاطمه(س)

استاد محمد حسن صباغ کلات


حضرت پدر، حافظ زمان!

مانده ام  در  سالگرد زادروزت

تبریک به تو بگویم  یا تسلیت به دلم!!

ای راحل رحیل!

بهمنی آمدی و 

بهمنی دیگر بار سفر بستی

روح بزرگت شاد

در میان انبوهی از غم در حسرت شاعرانه ای دیگرم 


دخترم ! نازی ! صبورم ! صالحی !

مرحبا ! با این چنین اندیشه ها


شعر ، یک دنیای شور است و صفا

ماورای هر هنر ، یا پیشه ها

 

ادامه مطلب ...

وای مادرم



در میان کوچه های هاشمی


یاس احمد را

چه بی رحمانه سیلی می زدند

پشت در،یاس کبود را 

چهل نفر

تف!
 
چه بی شرمانه سیلی می زدند



بشکند دستت مغیره،

شهر..

آیا آن زمان لوطی نداشت

مادرم را 

درمیان آتش و مسمارِ در

ناجوانمردانه سیلی می زدند؟!!!



فرارسیدن ایام فاطمیه و شهادت جده سادات را محضر ولی عصر (عج) 

و همه شیعیان آن حضرت تسلیت عرض می نمایم

قجر بانو؟!



قجر بانو؟!

 

 

 

کمی قهوه

 

کمی دمنوش از لب های شیرینت

 

کمی آرامش از دریای چشمانت

 

کمی آشوب

 

دمی عشوه

 

بگیرم جان، میان تخت سیمینت

 

  

ادامه مطلب ...

زمزمه ای با یاد تو


زمزمه عاشقانه ای که ورد زبانم شده:


"درد بی عشقی زجانم برده طاقت


ورنه داشتم آرام  تا آرام جانی داشتم"

..............................


هزاران افسوس کان عشق افسانه شد!


خواب و خیال بود، زآنرو دل هم دیوانه شد!


Image result for ‫عکس متحرک عاشقانه واقعی‬‎

خسته ام مثل درنایی مهاجر..خداحافظ

گاهی تمام مسیر را می دوی

بی آنکه به انتهای مسیر فکر کرده باشی


تمام شب 

در شهوت واژه ها غرق می شوی

بی آنکه به جنون قلم 

و بکارت شعر فکر کرده باشی



گاهی به پایان خط می رسی 

و فراموش می کنی 

ابتدای راهت از کدام مسیر بود!


حال که به انتهای خط رسیده ام

احساس می کنم

تمام این مسیر را بی هدف 

و برای فرار از خود دویده ام .

  

 

ادامه مطلب ...

فرح بانو


اینجا نه یک تن

یک مملکت تنهاست


باز هم فرح نازت

بی تاج و بی دیباست


فرمانروای تن

برگرد و شاهی کن


بر تخت سیمینم

ای شاه شیرینم

 

فرحناز هرندی/صبور

 

 

مثل یک هیچ بلند


اهل ناآبادم

پیشه ام نابلدی


رسم من کج دهنی

سیرت و مایه ی دل

بی صفتی


قصه ام،  قصه ی درد

باورم، حالت مرگ

مثل  دیوی به دل شام بلند

بوف شومم لب یک  بام  بلند

  دور شو  دور،  از این سایه ی سرد

دور شو، دور از این حس سیاه

برو برگرد از این راه دراز

ای جهانت آباد


اهل ناآبادم

نحسی دامن دردم بسیار

نکبت و شومی بختم بیدار

برو  ای  بی خبر از حال دلم

برو خوش باش به هر خاطره ات


برو  آهسته  برو

بی خدا حافظی

 از   خاطر من.


Nazi.salehi/sabur

سرای عشاق

دیشب 

به سرای عاشقان 

چون رفتم


جمله همگی گرد 

وجودش دیدم

نازکش و ناز خر و ناز فروش


دست بردم به تمنا، 

که کنم ناز وجودش


سوخت..

 دست و دل و دین و 

همه ی هوش


از خویش رهاندم

که تو ای ناز!


در حلقه ی من 

چون توئی بسیار

جمله همگی

ناز کش و ناز خر و ناز فروش.



sabur.naz

همین..

جان و جهان من 

تویی

بی تو جهنم است 

جهان


امن ترین جهان من!


شکار شاهنشه

تک سوار شعر من اینک چه غوغا میکنی
چشم تو بیت الغزل جای خودت وا میکنی

مثنوی  معنــوی   در پیش  تو  سجده  زند
شاه شاهانی،، شکار وجنگ و بلوا میکنی

تاب گیسوی کمندت بند هر صاحبدل است
با کمندت نازنین خوش صیدِ زیبا میکنی

ای تو مجنون هزار و یکشب هر شام من
این دل لولی وشم، شیدای شیدا میکنی

خط  بطلان  آورم  روی  معاشیق  جهان
تا شوی مجنون من، دیوانه لیلا میکنی

Nazi.h.s

پشت پرده ی قلبش عروسی ست به نام عشق

عشق که سن و سال نمی شناسد


قیافه و چهره نمی شناسد


آرام آرام در جسم و روحت نفوذ می کند


سلولهایت را به تسخیر در می آورد


ناگهان چشم باز می کنی


میبینی که او شده ای، 


تمام او.


آغوش او امن ترین جای جهان ست


بی آنکه بخواهی


جان جهانت شده است


بی او مرده ای متحرکی!



میان رستاخیز بی قراری ها


زنجیر می شوی به طناب عشق


ترا به مسلخ اسارت می کشاند


به خود که می آیی...


میبینی از سینه ات شعر می چکد 


و از چشمانت شراب


و تو عاشق ترین شاعر این شهر شده ای


محکوم به حکمی هایل


 از جنس حایل.



nazi.h.s



بحر گناه


با تو

اگر ...

این زندگی غرق تباه است

لنگر نیندازم 

که ماندن اشتباه است


بیهوده در 

آغوش فکرت غرق بودن

لعنت به عشقی

ساحلش ؛

بحر گناه  است.


#نازی_صالحی_صبور

نقش..

سر بیندازم برایت یک غزل

در میان شاعران ضرب المثل


نقش اندازم لبت را در دلش

رج به رج دانه به دانه حاصلش

میلاد رسول عشق و مهربانی مبارک


چو رسوایی می گشتم

 به دور خانه ؛

آن شنبه.


تو دستم را گرفتی 

و نشاندی بر دل کعبه


Nazi.salehi/sabur

عجب روز دل انگیزی شود

به نام دادار مهر آفرین




عجب  روز دل انگیزی شود!

وقتی که...

هوا؛ هوای بهار باشد ؛

سایه داری چون چنار باشد و...

صدای جویبار و

شراب انار و

نگاه یار هم، خمار  باشد.

غزل بخوانی و

 صف بی قراران...

هزار هزار باشد.

صبح جمعه ای بیاید و

کلید کعبه  هم؛

به دست مبارک...

آن شه در پرده  شهریار باشد و..

ندای  نوید  آسمانی  ظهور

به دو عالم رسا و  آشکار باشد

و روشنی چشم ما...

به پاس  آن همه انتظار و 

لطف  کردگار باشد.

عجب روز دل انگیزی شود!! 



به امید روزی که سر آید انتظار

و روشن شود چشمان بی فروغ مان 

به سیمای نورانی و پرفروغ حضرتش .



فرحناز هرندی

نازی صالحی(صبور)

گمنام

 در 

آغوش تو افتادم  و

گم شدم

و

فردایش

 بر سر زبان ها  


کاش گمنام می ماندم.


نازی صالحی/ صبور

مثل حصار آغوش تو

دلم یک گوشه ی دنج می خواهد

آنجا که

زانوهایم را بغل بگیرم

اشک هایم را ببوسم

غصه هایم را بخورم


آسمان به من زل نزند

طعم گس پاییز را نچشم

دلتنگی هایم را با باران تقسیم نکنم

هارمونی قدم های پاییز را نشنوم



داخل کمد قهرم  بنشینم

تا عطر موهایم برگ ها را عاشق تر نکند.


دلم یک گوشه ی دنج می خواهد.




نازی صالحی/ صبور




مرید گریه های مرتدم


و زیر سینه های تاک

شراب شعر مکیده، باورم

چقدر نجیب رسیده ام

در این رطوبتِ طلوعِ تب

به فصل قرمز جنون واژه ها


تو رفتی و ...

دلم به زیر پای لشکری ز افسران آذرست

به دست عادت رفاقتی غریب

خمیده شد عمود خیمه ی کمر


دوباره رنگ زرد چهره ام

سپید می شود

ز سردی و سیاهی دو چشم تو

و زیر آن تموز  و حس شمس تو

چه ساده آب می شود

تمام حس ساکتم


در این تحجر غریب خنده ها

مرید گریه های مرتدم

و پلک خسته ی خیال 

دوباره پرده دار صد نگار کافرست.


N.h.s

عشق فناناپذیر تو


بی تو

هر شب 

گویی هزار سال می گذرد

بر من


و

عشق تو

ققنوسی ست که 

هر شب در من متولد می شود


هزار بار.




نازی صالحی/صبور


پیراهن شعرهایم قدیمی ست

اما

 دوباره مد می شوند

مثل 

پیراهن چیت چیتی  بی بی ناز

و می پوشند 

بر تن لحظه های عریان شان

نوه های عاشقم


نازی صالحی/صبور

خوش به حال...


خوش به حال شنی ها

بی عقربک اند

بی حسرت

با

کوهی از لحظه ها


Nazi.s.s

من و دیوار چقدر شکل همیم

 

من و دیوار،چقدرشکل همیم


 ترکی خورده


دل خسته ی ما


 

هر که از راه رسید


خسته و خاکی راهی دور بود


تکیه بر ما زد و رفت.


 

خسته  ایم


از گذر رهگذران


ساخته از آه دل و جنس گِلیم


هر کسی نقشه ای از درد کشید


بر تن خسته ی ما


جای دستان پر از


گرمی عشق،


هوسی سرد کشید


بر تن ما


من و دیوار چقدر شکل همیم.


Nazi

شهریار من


در نقشه ء جان و تنم

تو شهریار کشورم

برگی بزن تاریخ را

بار دگر پروین شوم


بر بیستون پیکرم

تیشه بزن فرهاد من

صدها ستون از عشق ساز

بار دگر شیرین شوم


هر دم حکومت کن تنم

بر فکر و اشعار سرم

همچون نگین بر تاج تو

بار دگر زرین شوم


آتش بکش رومِ تنم

اسکندر مقدونی ام

تکیه بزن بر تخت دل

بار دگر بی دین شوم


نازی صالحی/صبور

کجاست آنکه شوکت ستمگران را در هم می شکند؟!

یا غیاث المـــستغیثین 



باز آدینه ای از راه رسید  

و ندبه ای که مامن اشکهای سرگردانم شده..


 ای خدایی  که در عرش، استقرار ازلی داری 

و رجوع همه عالم به سوی توست ..

به درگاهت ضجه  از دل بر می کشم تا شاید ناله ام به عرشت برسد  

و به ظهورش غم و اندوه را از دلم برهانی


کجاست بقیه الله؟!

کجاست صاحب روز فتح و برافرازندهء پرچم هدایت

 اویی که پریشانی مان اصلاح  می شود به دستان مبارکش 

و همه اختلافها و کج رفتاری ها را اصلاح  و ریشه ظالمان و ستمگران را نابود می کند

اساس ظلم و عدوان  را بر می اندازد و شوکت ستمگران را در هم می شکند

کجاست آن  آقایی  که حبل و دسیسه های دروغ و افترا را از ریشه قطع می کند 

و حدود کتاب آسمانی را احیاء.

 

 ای چشمه ی زندگی

ای مهر تابنده در ظلمات زمین

ای طراوت روزگار


دلم...

همان مرغ حیران و سرگشته

پریشان و آشفته

بیقرار و بی تاب 

با چشمانی بارانی و بالهایی شکسته

بگو چگونه تحمل کنم این روزهای سرد هجر را؛ 

این سکوت جمعه های انتظار را؟!

یکنفس و اشکریزان ترا صدا می زنم  ای مظهر جمال و جلال خدا: 

ای فرزند مصطفی(ص) ای فرزند ختمی مرتبت؛؛  

ای فرزند علی (ع )و فاطمه( س)

ای فرزند بزرگ مقربان خدا و مردان مهذب 

ای فرزند هادیان هدایت یافته و اصیل و شریف و نیکوترین پاکان عالم

ای فرزند ماه های تابان و چراغ های فروزان و ستارگان درخشان 

ای فرزند راه های روشن و برهان های آشکار

ای فرزند حجت های بالغه و ترجمان وحی، 

ای فرزند نباءعظیم

ای فرزند طه و یاسین و ذاریات

ای فرزند طور و عادیات..  

 پدر و مادر و جانم به فدایت مولا

به دنبال نشانه ای از توام، تا تمام جاده ها را به شوق دیدنت پشت سر بگذارم

کاش می دانستم  کجا و در کدام سرزمین، دلم به ظهو رت آرام خواهد گرفت 

 کدام ناله  یاری ام می کند 

تا در فراقت فغان از دل برکشم و کدام چشم یاری؛ 

تا زار زار بگریم در هجر ت.


 ای سیف الشاهر؛؛عطش مان طولانی شده ، 

کی می شود بیایی تا بر جویبار رحمتت درآییم و سیراب گردیم

در حالیکه پرچم نصرت و پیروزی در دست داری

 ما بر گردت حلقه بزنیم و تو با سپاه تمام زمین را پر از عدل و داد کنی 

و دشمنان را کیفر عذاب و خواری بچشانی.


یاس نرگس!!

چگونه تحمل کنم انتظار و درد را ..

فراق و هجر  را ..  

دلم به جز هوای تو هوایی ندارد بیا و رخ نشان ده مولایم 

تا جان ناقابلم را در رکابت به جانان بسپارم 


بارالها ما را از حوض کوثر جدش پیغمبر(ص)

 به کاسه او و به دست او سیراب کن، 

سیرابی کامل گوارایی خوش که بعد از آن سیراب شدن دیگر تشنه نشویم 

ای مهربانترین مهربانان عالم


دلنوشته ام برگرفته از ترجمه فرازهایی از دعای روح بخش ندبه

آدینه // دی 94

........................................


کسب  رتبه برتر و لوح تقدیر در بخش متن ادبی 

در یازدهمین جشنواره سراسری قرآن کریم 

حوزه های علمیه خواهران 

قم اسفند95

آجرک الله یا صاحب الزمان (عج)



سالروز پرپر شدن یازدهمین گل بوستان امامت و ولایت، تسلیت باد.

سوز تنهایی

نمی سوزم 

که بسازم با خاکسترم،

شعر



نمی سازم 

که بسوزی و خاکستر شوی  

با شعر

 


اما

 عجب سوزی دارد، سرمای جدایی!!



nazi.s.s

غم شبانه

جدا کننده متن وبلاگ لاینر وبلاگ


 

شده یک شب ز غم عشق، غزلخوان بشوی


همچو عشق آفت جان، آتش بستان بشوی؟!


 

شده یک شب بشوی شاعر شیرین سخنی


و به زعم غزلت، ساقی رندان بشوی؟!


 

شده بحری بنویسی تو طویل در دل شب


و تو در بحر طویل، غرق و پریشان بشوی؟!


 

شده شعرت بزند چنگ و چــغانه دلِ شب


و تو از شور غزل، واله و حیران بشوی؟!


 

شده طرحی بکشی، نیمه ی شب بر رُخ شعر


همچو ناز عاشق آن، یوسف کنعان بشوی؟!


 

 

گر بمانی همه شب در بَرِ من همچون شعر


همچو من رند و پشیمان و تو ویران بشوی!


 

شده من از غم عشق، شاعر و تنها بشوم


 نگذارم نمِ اشک، بر سر مژگان بشوی


نازی صالحی/صبور

بیا..

 

بیـــــــا ای فــصل سبز باور من


تمــوم واژه ها خشکیده از درد


 

بیـا که پاره کرده این سکوت رو


صدای سرفه های خشک نامرد


nazi.s.s

رو به زوال

شعر و شرابت می شدم، هر شب خرابم می شدی


حال سرکه ام رو به زوال، بی وقفه پرپر  می شوم


 

بیت لبم شعر تو بود، هر مصرعش دست سکوت


یک مــــــثنوی ام، لالِ لال، بی وقفه پرپر می شوم


 

گـم می کنی شعر مرا، در هــــای و هوی خاطرات


داد می زنی و قـــیل و قال، بی وقفه پرپر می شوم


 

رقـص نــــگاهت دیده ام، روی سِـنِ اندام یار


باریک کمر، همچون هلال، بی وقفه پرپر می شوم


 

نو کرده ای رخت دلت، مـی رانی و مـی خوانی ام:


بُنجــــــل ترین موجود سال، بی وقفه پرپر می شوم


 

از ابــــتدا من همـــــسفر، اما تو با یــار دگــر


در راه شـــیراز و شمال، بی وقفه پرپر می شوم


 

کاشتی خودت بذری ز عشق، غافل ز احوالم شدی


قامت شــکسته این نهال، بی وقفه پرپر می شوم


 

دیدم شدی یک ابرهــه، من هم ابابیـلی شدم


سنـگی زدم بر فیـــلِ فال، بی وقفه پرپر می شوم


 

برخاسته ام با ارتشی، بدبخت! لهستان ست دلت


چون هیتــلرم در ابتــذال، بی وقفه پرپر می شوم



نازی صالحی/صبور

سلطه جنون

تو نیستی


 تو نیستی


 تو نیستی و


دوباره گم شدم


میان حجمی از بلوغ شعر


میان شهوتی پر از شراره های غم


فشرده حس شُوم درد


دوباره سینه های سفت فکر


بمیری ای تبلور ظهور عشق


که بعدِ رفتن دوباره ات


 دوباره مرده در تمام این دلم


زبانه های سرکش غرور


تمام نای خسته ی نفس کشیدنم


مرا کشانده پای چاه آرزو

 

دوباره جفت کرده ام


تمام کفش های حسرتم


و در خیال خود


دوباره به  سراب بی شعور عقل می رسم


بمیری ای همه خیال


دوباره پاره کرده ای بکارت شعور شعر


بیا  که پنجه می کشد تمام خواهشم


و پشت ابرهای التماس


رسیده ام به مرز  سلطه ی  جنون


به حس سرد یائسه... کنون


نازی صالحی/ صبور

کابوس های شبانه


دیشب 

دوباره  میان کابوس هایم گریه کردم

پوچ بودم

پر از هیچ،

سرشار از تهی ها


ناله هایم

با طنابی بافته از موهایم

به عرش می رسید.

خودم دیدم

خدا هم گریه می کرد  

برای حال زارم


امن یجیبی می خواند

"سوزناک"


دوباره کابوس هایم درد داشت

ابلیس جای گلبول های سفیدم

دانه های آتش می کاشت

می سوختم میان تبی جانکاه

فرشته ها پاشویه می کردند 

نفس هایم را

سوختنم تمامی نداشت


خودم را پرت کردم میان آغوش خدا


من و خدا

میان کابوس ها

بی صدا گریه کردیم 

مثل هر شب.


نازی صالحی/صبور

دختر بادیه

بادیه ات
را بیاور، مرد بارانی

اشک ها 
سروده به عشقت
دختر بادیه.

nazi.s.s

شب یک شاعر



دردی نقطه دار...
شبیخون زده به دیدگان
و ربوده خواب را
از بی قراران تشنه به خواب
با دهانی باز و خیره مانده به سقف

غلت میزنم در بسترم
باید که
چنگ بزنم
مغز احساس را
در تشتِ دل
آنــــــــقدر،،
که پاک شود
از چرک واژه های موذی
 بچلانم از واژه ها
و پهن
بر پرچین پلک
تا احساس خواب،،
سنگینی کند بر پلکِ غارت زده

چرخشِ تن در بسترم
 دل آشوبی افتاده
در مغز احساس
 فرو می برم انگشت
در دهان مغزم
تا بیرون بریزد
تمام واژه های
جویده و نجویده
پخته و خام را...
عُق میزنم
از تمامِ واژه های  سرکش و طغیانگر

غلت میزنم بر دنده چپ افکارم
رقصی دایره وار..
بالرین واژه ها
دست در دست قلم... رقصنده
رقص باله میروند
حالم بهم میخورد
از چرخش منحنی ها
به جبر میبندم
پلک های مدورِ افکارم را
 
باز غلت میزنم در بسترم
 پر میشود
گوش های مغز از
 پژواکِ پارسِ واژه هایی
که پاچه میگیرند...
پیژامه راه راه خیالم را
هار شده اند..
 واژه های سگی ذهنم
دل آشوب میگیرم
از
سگ دو زدنِ واژه ها

چرخشی بر پهلوی خیالم
فریادِ
واژه های پریشان
در پرونده قطور افکارم ..
بایگانی در آرشیو مغز
با بغض چندین ساله
چون مارِ چنبره زده در گلویشان
با زبان بیزبانی
تشنهء فریاد رهایی
کر میشود..
 گوش مغز
از پژواک سکوتشان

غلت میزنم در بسترم
موش کورهای افکارم
فال گردو میگیرند...گردِ هم،، و...
آرام
آرام...
میجوند رگِ خواب را..
جاسوس های موذی
جویده
 جویده
می کاوند  پس مانده های  ماندهِ خواب را

غلت میزنم بر پهلوی کبود تَوَهُم
حالم بهم میخورد
از دخترکان واژه ها
زاده های ذهن.
 مسخرِ سلول ها.
چو دلقکانی مسخره
نشسته گردِ قبرِ ذهن و......
و می خندند ..
به گور پدرِ نداشته شان

چشمان با دهانی باز
و غارت زده از
شبیخون
منتظر ختم سیاهی شام
و سپیدی صبح...
.
.
طلوعی سرد
و..
واژگانی که به بلوغ نرسیده
یائسه شده اند..

حالم بهم میخورد از
پریشانی
افکارِ لجام گسیخته...
بی بند و بار..
و طغیانگر واژه ها
در سیاهی شب.
و خوابی که..
ربوده شد توسطِ دردی نقطه دار.....

با احترام صبور..بهمن 91

نفس واحده

یا خالق

آفرینش من
آغاز حقیقتی
و اعتبار وجود طبیعی ام.
پیدایشی
ظلمت سه گانه
پدید آمد خلقتی در پس خلقتی
و اینگونه شد
آفرینش من

با احترام صبور

خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ ( آیه 6 سوره مبارکه زمر)

طبق مفاهیم قرآن  همه انسان ها از نفس واحده (حضرت آدم) خلق شده اند.

تمام هفته جمعه

یادش بخیر

تعطیل می کردم

تمام روزهای هفته را 

تا..

جمعه

 آغوشم فقط برای تو باز باشد

بی هیچ خستگی.


بعد از تو

تمام لحظه های 

کسل کننده و کشدار هفته 

خلاصه شد

 در

عصر جمعه



Nazi.salehi.sabur

ترانه (عالیجناب شعرهای شبانه 2)

دل را رها کن در هوای من

در امتداد فصل تنهایی

در امتداد بغض دلگیرم

در زیر باران های رویایی


قدری بمان ای مهربان من

من بی تو یک احساس خاموشم

من بی تو بغضی سرد اشکم را

هر شب درون خانه می پوشم


بعد از تو چشمانم نخوابیدند

در اضطراب درد و بیماری

جا مانده  تصویر تو در رویا

لعنت به این ساعات بیداری


پلکم پرید و اتفاق افتاد

هی با توام ای  مرد تهرانی

رفتی و بعد از تو  رها ماندم

در لحظه های تلخ و طولانی


ای مرده شور هر چه آرایه

با رفتنت حس مرا بردی

شعرم کفن پوشیده بعد از تو

تابوت شعرم را کجا بردی


بعد از تو قهرم با شرابِ شعر

لب با سکوت و سایه همسایه

لطفا برای زاده های ذهن

پیدا کنید عاشق ترین دایه


فرحناز هرندی(صبور)

Autumn


Autumn, as it always, became cold and calm. The smell of childhood nostalgia made Shame a bitter stroke. It was as if I was waiting for new news from the field of love, and I understood this from my dismay. The strange sense of my childish attitude was gutting me from last night, and I scattered like a child's school of poetry and memoirs. A warm and delightful flavor with the cold breeze of autumn brought me a memorable mindset. I was patiently sitting between my poems and looking at the fish that stared at me and my offices from behind the window, I wondered what autumn passed and I felt unwittingly that I had lost my seasons . The moon smiled and kindly promised him to come. Suddenly, the sound of his gentle caressed caressed the ears ... He came from far away! I've been waiting for years. The aroma of her spring filled my calm moments with refreshing and fresh, feeling that along my lonely alleys my life remained under the frozen leaves of the unseen, underneath the sun he looked fresh. As he came, every day a new sensation sprouted in me, as I grew up and grow up in the presence of him in the presence of him. A strong and powerful husband of my belief, the shoots of my hope shook me so much that I began to forget oblivion from my poems. . I was euphoric about this hope and the awakening of the green, and I sat down to bed, the blooms of my feelings, though gossip, but the aroma of love and hope, sprouted from the herons. With a special elegance, the flowers wrapped my feelings in paper cloth, and I was again seen with the aroma of the generosity of his hands.

Days passed, and I was waiting for the sweet and golden opportunity, the restlessness of the existential meeting, which was a manifestation of kindness and forgiveness. I was waiting for a miracle to allow the fancied imagination to touch closely, the kindness of the eyes and the generosity of his hands.

The warm summer greens promise perfume. At the end of the season, it's just like the Bibi Naz Red House's apple. It was a feast at my glory. In her presence I was full of stamps, my hands and my lips cast a love. The existence of the cosmos was filled with a kind of perfume. An everlasting flower in Golestan, I was blessed with the fact that I liked to flutter it around it. Alas, at that time, I was still not afraid of the perfume, when the separation season came, he went, I stayed, and I stayed, and I stayed, and the dew that showed up on my cheeks.

But I smell her perfume when I smell far away, Johnny again.My autumn autumn, with its perfume, is memorable and full of poetic events. I love your poems, my most beautiful poetic event.


Farahnaz. harandi/sabur


monster


What is the wall to my head?

With you!

Which mountain?

until the...

Let's go

Yet my monster!


جا مانده

آرام جانم

این لحظه 

دل نه زبان فلسفه می فهمد

نه منطق


یکپارچه عشق است و دلدادگی

مالامال از غم فراق

جا مانده ای از قافله عشاق

کوله بار دلتنگی را بر دوش می کشم

قمقمه ی چشمهایم را از اشک  پر می کنم

دلشکسته و نالان با پای دل عزم سفر می کنم 

و راهی حرمت


پرده حریر چشمانم را می بندم

پرچم دست را با احترام بالا میبرم 

و بر سینه می کوبم 

 با بند بند وجودم ناله میزنم:یا حسین


چله نشین اشک شدم 

تا اربعینی میهمان شوم بر حرمت یا حسین،

اما جاماندم از قافله

سلام مرا به مولایم برسانید 

و بگویید 

 آنکه از قافله جامانده؛ دلش را در دلِ قافله جا داده

دلش را دریاب. یا حسین




سرشار از تهی



سرشارم از تهی




روزه ای گرفته ام 


از جنس سکوت


هر چند می دانم


شاید هرگز افطاری نباشد.