خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خسته ام مثل درنایی مهاجر..خداحافظ

گاهی تمام مسیر را می دوی

بی آنکه به انتهای مسیر فکر کرده باشی


تمام شب 

در شهوت واژه ها غرق می شوی

بی آنکه به جنون قلم 

و بکارت شعر فکر کرده باشی



گاهی به پایان خط می رسی 

و فراموش می کنی 

ابتدای راهت از کدام مسیر بود!


حال که به انتهای خط رسیده ام

احساس می کنم

تمام این مسیر را بی هدف 

و برای فرار از خود دویده ام .

  

 

 چه شب هایی که 

جنون شعر در من شعله کشید 

و مرا اسیر دیو بی خوابی نمود

و منِ بی پناه

پناه بردم به آغوش واژه ها

شب هایی که 

شاهد جفت گیری ماه و برکه بودم،

شاهد جفت گیری کفشدوزک ها

و شعر بود که زاده می شد در ذهن من 

دردناک!


و چه شب ها که میان کابوس ها

گم کردم هویت خویش را در آینده ای دور

گم می شدم میان کابوس ها 

و سپیده زاده می شد در من خویشی دیگر.

بی هیچ شناختی از منِ دیروز.


فرحناززز، نازززز،  نازززی، صبورررر

پژواک نام هایم 

مرا به سمت دوزخی از گمنامی می کشاند.


ناگاه پیدا شدم 

در گذشته ای نزدیک


"فرح ناز" 

روی دستان حضرت شهریار

آن زمان که صدای اذان را تزریق می کرد 

در رگ های جان.


"ناز" 

سه سالگی..

روی پاهای پدربزرگ

نوازش های حاج عبدالصمد

روی ابریشم لخت موها

و آرامش صدایی خاطره انگیز در گوش: ناااز نااز


"نازی" 

کودکی دلخوش...

و سرمست از خوشبختی روزگار

روی زانوی گرم زندگی و آغوش پر مهر حضرت مادر.


"صبور"

لایه لایه غم

بغل بغل ویرانی کودکی

چکه چکه اشک های شبانه

بی حضور او


حال...

من ماندم و یک عمر دویدن های بی حاصل

صبوری که تمام مسیر را بی هدف دویده 

بی آنکه به ابتدا و انتهای مسیر فکر کرده باشد.

گوشه ای دنج می خواهم

جایی که  فرح ، ناز و صبوری نباشد

جایی

خلوت تر از حریم ناز

حریری تر از خلوت ناز

هر بار که خواستم دست از نوشتن بردارم

جنونی مرموز

دست و پایم را زنجیر می کرد 

به شعر

و حسی از دوست داشتن 

پای دل را می کشاند به سمت خلوت حریری ناز


باید که تمام حسم را وقف کنم

وقف قصه ای به بلندای شب یلدا

پس مدتی در سکوت 

و بی هیاهوی شعر به نوشتن رمان، مشغول خواهم شد .

و شما دوستان و همراهان جان را به خدا می سپارم.



در سایه سار الطاف الهی زلال هستی تان پیوسته جاری