خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

کروناز




سبک و رها!

درست مثل پری معلق در هوا...

آرام همراه نسیم خنکی که در فضاجریان دارد به این طرف و ان طرف کشیده می شوم، 

نمیتوانم باور کنم از پوسته ی جسم جدا شده ام. با نگاهی به جسم خسته و الوده از درد ، 

پیله ی پروانه هایی که هر سال روی درخت نارنج حیاط جا می ماند در ذهنم تداعی می شود.  

همیشه فکر می کردم به عنوان یک شاعر دست دوم،  لااقل با احترام و اداب خاص دفن می شوم. 

هیچکس نیست چند نفر دورتر از گودالی که برای جسمم  حفر کرده اند، ایستاده اند با لباس هایی که من را یاد ماموران عذاب جهنم می اندازد، 

سرتا پایشان را ماسک های عجیب و غریبی  پوشانده است.

بوی مرگ و غریب ماندن جسد، مشام روحم  را آزرده می کند، حس فرار آمیخته با ترس و تنفر در چهره های افراد مجهز به ماسک کاملا مشهود است. با عجله، جسد بی جان و آلوده ام را  داخل گودال می اندازند، آهک هایی که روی جسد غسل نداده ام ریخته می شود،  سکوت مرگ اور و فضایی خالی از تلاوت آیات قرآن مرا به وحشت  انداخته، تنها و غریب میمیرم بی هیچ تشییع و تشریفاتی. گوشه ی دوری از مزارستان همسر و فرزندانم گریه می کنند، حس ترس از الوده شدن و تنهایی در چهره هایشان  موج می زند. ماموران حمل جسد، ماموریت شان تمام شد. خانواده ام ماندن را جایز نمی دانند از راه دور  برای جسدی که زیر خاک دفن شده بود فاتحه ای می خوانند و دستی به علامت خداحافظی آرام تکان  میدهند ، دور شدن تک تک شان را می بینم. روی ابری شناور نشسته ام، اشکهای نامرئی ام لابلای اشک های ابر روی زمین محو می شود....


انگارمیان نیرویی ماورایی احاطه شده ام، چرخی در هوا می زنم با فرودی جانانه خود را به جو زمین می رسانم. دیوی پلید دستش را آهسته بیخ گلو ی انسان ها  گذاشته آنچنان که نفس ها به شماره می افتاد.احساس خفگی، صدای سرفه های خشک نامرد و ناگهان قلب و ریه هایی آلوده به ویروس ،درون سینه مثل بمبی  که منفجر می شود از هم می پاشند. کشته ها یکی پس از دیگری،جنگی که بی سر و صدای توپ و تانک و اسلحه کشته می گیرد جنگ جهانی سوم شروع شده ، آرام و بی صدا!  آمار کشته ها بالا می رود. بعضی ها برای آرامش روح و در امان ماندن جان به خدا رشوه می دهند بعضی به مسخره گرفته  و  سفر می روند. بعضی هم پنهانی عزادارند.


مفهوم غریبی دارد اینگونه مردن!!

کشته می شوی و این مردن باید پنهان بماند حالا اسمش را هر چه می خواهید تصور کنید و بگذارید...

ترس، خجالت از دیگران و یا هر چیز دیگری جز شهیدشدن.


یکی می گفت:

نه نباید کسی بفهمد پدرم بر اثر کرونا مرد

یکی می گفت:

مادرم از کرونا نمرد، سکته کرد.

یکی.... بی خیال!

لعنتی کاش می فهمیدی نمرد! کشتند!!

چرا کسی نمی فهمد این جنگ به قصد  بی جان کردن جهان است.

شاید هم مکافات ماست که عمری به قصد بی جان کردن طبیعت برخاسته  بودیم 

شاید اصلا ما ویروس هستیم و کرونا  قصد دارد نسلی که مدام در پی منقرض کردن بود را نابود کند.

شاید هم خدا می خواست ذهن ها و وجدان های به خواب رفته ی ما را کمی بیدار کند و قیامت را به یادمان بیندازد.


نوبتی هم باشد نوبت من است

من؟!

بله من. خود من

رشوه دادن به خدا بی فایده است 

باید سال ها پیش که لحظه ها را بیهوده می گذراندم به این لحظه های هراسناک فکر می کردم تا دستم خالی نباشد.


دو هفته قرنطینه  ام و خانه نشین. 

جالب  است فخر هم میفروشم با هشتک# در_خانه_می_مانم. 

بر خلاف همشه  دلم می خواهد زنده بمانم اما زمان  مرگم رسیده ، خدا بساطش را از سالها پیش جفت و جور کرده است.


فروردین99

وز وز دردی موذی!

وای درد دندان!    میان تعطیلات نوروزی!    میان شیوع این بیماری مهلک!؟!

وز وز اینبار شدیدتر و  بعد از چند روز تحمل کردن به دردی جانکاه تبدیل شد. 

چاره ای نیست باید به دنبال درمان بود، 

لحظه ای به فکر فرو رفتم!!

شیطان ماموریتش را اسفند 97 خوب انجام داد، در جلد دندانپزشکی بی وجدان  رفت تا دندان خراب مرا اساسی درمان نکند.


نمی دانم چرااز شکل 99 خوشم نمی آمد

اگرچه  همسرم متولد 45 و امسال 54 ساله

سرتغاری 72 و 27 ساله

ته تغاری متولد 81 و 18 ساله  و جمع  همه 99  می شد، اما حس خوبی نداشتم .

حالا می فهم چون پیام عذاب آور مرگ را برایم به ارمغان می اورد.


برگشتم به اردیبهشت سال گذشته، درست مثل همین لحظه!

من و همسرجان لانه ی پرستوهای عاشق مان را آذین می بندیم، 

بهار با دخترانش یک ماه زودتر به استقبال آمده اند، مهمان های راه دور هم. 

هلهله، شادی،شور، شیرین ترین تجربه ی تلخ زندگی، عروسی شاه پریان و جدا شدن پاره ی تن افسرده ام کرده . 

روزها میان خلوت دلتنگی ها سر بر شانه تنهایی گریه می کنم جای خالی اش میان لانه آزارم می دهد.

تولد پرستوهای عاشق را جشن میگیرم، نیمه ی اول سال شلوغ اما آرام می گذرد.

مهر است 

میان دلخوشی های دوست داشتنی تولد همسرم را جشن می گیرم 

و دلنگران آخرین سال تحصیلی ته تغاری.


فصل پاییزست، بهار عاشقان

اولین وز وز موذی بیخ گوش احساسم.

حس ششم پی جوانه زدنی از جنس غم و غصه ست در اعماق جانم.

و اینگونه بود ریشه دواندن در زمستان و گل دادنش در بهار.

یک یک ماه ها را شاعرانه با انگشت می شمارم، 

پچ پچ حس مرموزی بیخ گوش احساسم: "نه این بهار، بهار نمی شود".

داد می زنم، آرام می گویم، به همه می گویم، اما کسی نمی شنود.

با حس قوی و روح خسته میان روزهای سرد زمستان پرسه می زنم، 

میان کوچه پس کوچه های بارانی اش، میان خیابان هایی که سیاه پوش سردار شده اند.

راستی عجب شباهتی بود میان ققنوس و قاسم!

او سوخت و خاکستر شد اما میان خاکسترش هزاران ققنوس زاده شد، 

بترکد چشم حسود که نگذاشت ققنوس ها در دامن ایران بانو پر و بالی بگیرند، 

دانه دانه پرپر می شوند میان دستان خبیث ویروس.

همان اوایل آذر گفتم، نگفتم عید عزاداریم؟!

لعنت به این حس قوی.


برمیگردم به قرنطینه

درد دندان را نمی شود تحمل کرد..مجبورم بعد از مدت ها از خانه بیرون بیایم 

خیابان ها بوی زهم مرگ می دهند و این بو با تردد بی مورد ماشین ها بیشتر در فضا پخش می شود.

درد و اشک دست به دست هم  می دهند تا ویروس هایی که کلینیک دندان پزشکی را قرق کرده اند  را نبینم

 و همچنین مجال شکایت برای تعویض دستکش دکترها و پرستارها. ویروس هایی که با دستکش آلوده پرستار وارد دهانم  می شود ،

 چاره ای ندارم درست مثل یه سرباز اسیر در حال جان دادن هستم 

عملا به جای ترمیم دندان ویروس تزریق می کنند برای کشتن من.

می گویند: قدغن هستند برای ترمیم کردن و فقط برای کشیدن دندانی اجازه دارند، 

اگر دندانم را بکشند، نقش خنده هایم میان جای خالی اش گم می شود پس راضی میشوم به مصرف مسکن ها و انتی بیوتیک ها، تا چند روزی ارامم کنند.


اواخر فروردین 99 ست دل نازک شده ام با دیدن حرم یا نوحه ای اشک هایم بی اختیار می ریزد، 

بیقرارم، بی جهت دلتنگ کسانی می شوم که کنارم نفس می کشند، 

نفسم به شماره می افتد، حسم می گوید نزدیک است آنچه را که سالها منتظرش بودی

نه! 

لااقل این روزها نه

دوست ندارم غریب بمیرم!

:باید کوله بارت را ببندی چاره ای نیست 

نوبتی هم باشد نوبت توست از اسفند 97 در تدارک سفرت هستیم و الان ویروس ها را مامور کردیم برای بردن تو

چاره ای نیست نفسم به شماره می افتد تک سرفه های خشک یکی یکی به استقبال می آیند 

تخت بیمارستان آخرین بستر به ظاهر راحت اما سخت، برایم مهیا می شود 

با دستگاههایی که همراهی ام می کنند تا لحظه ی پرواز راحت تر با نفس هایم خداحافظی کنم.

آبستنم...

آبستن شعر، با هر تک سرفه شعری سقط می شوند و نوزادهایی که به دنیا نیامده زودتر از من جان می دهند

دو هفته به اندازه دو قرن جانکاه دور از عزیزان و دور از خانه ای که سالها با عشق در آن زندگی می کردم ، می گذرد.

نوبتم رسید، صدای قهقهه ی ارابه مرگ را شنیدم

ویروس های موذی مرا شکست دادند

با تمام تلاش کادر پزشکی و پرستاران فداکار، من چندش آور مردم و غریب دفن شدم.

روی ابرها نشسته ام نفس هایم آرام است

هنوز صدای گریه هایی از زمین روحم را خراش می دهد

 دوباره سرم را میان ابری خیس و خنک فرو می کنم

پهنای صورتم خیس  و خنک می شود

کاش می شد  برای  دلتنگی و دوری از همسر و فرزندانم کاری می کردم

کلافه و عصبی ام

حباب های  بغض در اطرافم شناورند

ناگهان صدایی از دور دست می آید

آرام بخش و روح نوازست

آه صدای اذان است !!

سحر شده چشمانم را باز می کنم گونه هایم خیس اشک است، 

خدای من!

من هنوز زنده ام و  نفس می کشم 

عطر رمضان را استشمام میکنم

بی اختیار بر زمین می افتم و سجده  شکر به جای می آورم 

 که فرصت دوباره زیستن  در کنار خانواده و درک دوباره  ماه رمضان را به من داد.


حلالیت می طلبم

شاید فردایی نباشم

با احترام ناز

بهار 99


فرحناز هرندی صبور