زلزله ام
ویرانگر بنای لحظه های ناب
گسل انداخته ام بر جان زندگی
از من و جهان من چیزی نمانده
جز تلی از خاک ندامت
این صدای ناقوس مرگ است
که می پیچد ...
در کوچه پس کوچه های خلوت
ذهن زلزله زده ام
ویرانگری ویرانم؛
تنهاتر از هر تنها!
فرحناز هرندی/صبور
هر روز آغازی ست
برای زندگی و انجامی برای مرگ
از هر اندوه تجربه ای می ماند
و از هر روز خاطره ای
پس چه باک از این که فردا بمیرم.
پائولو
من...
چون میدانی جمع شده در خویش
گِرد؛
با زبانش
دور می زد
خطوط منحنی ام را
فرحناز هرندی/ صبور
# اروتیک
هر صبح می آویختند
پستان های شعرشان را
به درخت نارنج
تا
عطرشان مست کند ...
قلم های عقیم را
فرحناز هرندی/صبور
#اروتیک
گویی خواب می دیدم که
شاهد جنگی داخلی ام
دستبند؛ بر دست های وجدان زده بودم
و او را در مسیری می کشاندم که می دانستم تجربه این نبرد داغ رسوایی بر دلم می گذارد
هر آن شاهد کشمکش با وجدان بودم
می دیدم در نگاهش ترس های عمیق را
و من مغرور و
بی محابا با او می جنگیدم
تمام لجبازی های دنیا را در نگاهم جمع کرده و به سمتش پرتاب می کردم
کاش وجدانم به این پیشروی های من تن در نمی داد
در حال باخت تمام زندگی ام بودم در حالیکه فکر می کردم؛ برنده ام
دلم به تاریکی می زد
سعی در انکار او داشتم و کشتم او را
بی آنکه بیندیشم که...
سقوط خویش به کام مرگ را رقم زده ام.
کاش به جای تحقیر کردن وجدان
و اسیر کردن او در میان دیوارهای نمناک غار ذهن
به فکر بخشیدن پرتو روشنایی،
و گستراندن سایه ی آرامش و آسایش به زندگی دیگران بودم
حال من مانده ام و
خوابی ناتمام که..
آکنده از ترس های مشوش رو به ازدیاد است.
تجربه تلخی که داغ نادانی و ندامت بر پیشانی دلم گذاشت
خدایا!!
ایمان از دست رفته ام را به من بازگردان
الهی آمین
فرحناز هرندی/صبور
گاهی دلم می خواهد
دنج ترین گوشه ی جهان از آن من باشد
خودم را تنگ در آغوش بگیرم
و های های بگریم بر تمام تنهایی خودم
بر تمام لحظه هایی که بی مقصد و بی هدف دویده ام
بر باختن و فرو پاشیده شدنم
فارغ از هیاهوی آدم ها، بخندم، گریه کنم، سکوت کنم، فریاد بزنم.
بدوم بدوم بدوم بدوم تااااااااااااااااااااااااااا.......
آاااه بی خیال آدم ها!
بی خیال دنج ترین گوشه ی جهان!
روزهاست که در خویش مرده ام
دوباره فرو می روم در لاک تنهایی ام
دلم آغوشی می خواهد از جنس خدا.
فرحناز هرندی/صبور
دل ست و جاده های اشتباهی
شکستن های پی در پی؛ تباهی
اگر من لحظه ای دل را ببازم
بپوشاند غرورم را سیاهی
فرحناز هرندی/صبور
#بخوان_با_من
#امن_یجیب_المضطر_اذا_دعا_و_یکشف_سوء
فرشتگان را به کمک طلبیده ام
تا...
با دانه های نور
ریسمانی ببافم از جنس دعا
برسم به عرش
باید
من و خدا
امن یجیبی بخوانیم
"سوزناک"
#فرحناز_هرندی_صبور
نازی
دارم نگاه می کنم و چیزها در من می روید. در این روز ابری چه روشنم. همه رود های جهان به من می ریزد. به من که با هیچ پر می شوم. خاک انباشته از زیبایی است. دیگر چشم های من جا ندارد... چشم های ما کوچک نیست. زیبایی کرانه ندارد.
به سایه تابستان بود که تو را دیدم و دیروز که نامه ات رسید هنوز شیار دیدنت روی زمین بود و تازه بود. در نیمروز «شمیران» از چه سخن می گفتیم؟ دستهای من از روشنی جهان پر بود و تو در سایه روشن روح خود ایستاده بودی. گاه پرنده وار شگفت زده به جای خود می ماندی.
نازی، تو از آب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپیده دم خواهی رسید. مبادا بلغزی. من دوست توام و دست تو را می گیرم. روان باش که پرندگان چنین اند و گیاهان چنین اند. چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانه ما نگاه کردن نیاموخته اند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمی رود و از پرواز کلاغی هشیار نمی شود و خدا را کنار نرده ایوان نمی بیند و ابدیت را در جام آب خوری نمی یابد.
در چشم ها شاخه نیست. در رگ ها آسمان نیست. در این زمانه درخت ها از مردمان خرم ترند. کوه ها از آرزوها بلند ترند. نی ها از اندیشه ها راست ترند. برف ها از دلها سپیدترند.
خرده مگیر. روزی خواهد رسید که من بروم خانه همسایه را آب پاشی کنم و تو به کاج همسایه سلامکنی و سارها بر خوان ما بنشینند و مردمان مهربان تر از درخت شوند. اینک رنجه مشو اگر در مغازه ها پای گل ها بهای آن را می نویسند و خروس را پیش از سپیده دم سر می برند و اسب را به گاری می بندند... خوراک مانده را به گدا می بخشند. چنین نخواهد ماند.
بر بلندای خود بالا رو و سپیده دم خود را چشم براه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. پیچک راببین. بر روشنی بپیچ. از زباله ها رو مگردان که پاره حقیقت است. جوانه بزن.
لبریز شو تا سرشاری ات به هر سو رو کند. صدایی تو را می خواند. روانه شو. سرمشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافته خویش بزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی. پیک خود باش. پیام خودت را بازگوی. میوه از باغ درون بچین. شاخه ها چنان بارور بینی که سبد ها آرزو کنی و زنبیل ترا گرانباری شاخه ای بس خواهد بود.
میان این روز ابری من تو را صدا زدم. من ترا میان جهان صدا خواهم کرد و چشم براه صدایت خواهم ماند و در این دره تنهایی تو آب روان باش و زمزمه کن. من خواهم شنید.
از: سهراب سپهری
تهران، 6 فروردین 1342
کاش یکی بیاید
تن مرده ی شعر را
از لابلای دستان سیاه سکوت بیرون بکشد
و به خاک بسپارد.
فرحناز هرندی/صبور
#کودکان_کار
#بزرگ_مردان_کوچک
یک شبی خوابی مرا بیدار کرد
خواب بودم، "هو" مرا هوشیار کرد
بر سر هر چهار راه زندگی
در کمال خفت و شرمندگی
می فروختم طاعتم را با ریا
دلخوش لطف و نگاه کبریا
ناگهان....
ناگهان یک خودرویی از نور رسید
وای خدا بود...
ابروانش هم سپید!
نرم زدم بر شیشه اش
ای خدا! یکدم نگه دار وُ نمازم را بخر
پینه پیشانی وُ سجاده ام؛ روزه ام؛ راز و نیازم را بخر
شیشه اش پایین نمی آمد خدا
التماسش کردم وُ ای خدا وُ یا خدا
با نهیبی شیشه را پایین کشید
چشم هایم غیرِ قهر چیزی ندید
دور شو عابد پر مدعا!
جسم و جانت، بسته به شرک و ریا
یادت از روزی بیاید...
کودکی خشکیده لب؛ پابرهنه؛ با دلی پر حسرت و اندوه و تب
: خاله دستمال می خری؟!
چند روزی ست نان نخوردم خاله جان
خاله از درد نداری نا ندارم
ساق هایم! ساق هایم! آااه گز گز می کنند
نانجیبی سیلی ام زد
گوش هایم! گوش هایم! آااه وز وز می کنند
خاله تب دارد تنم
خاله بابایی ندارم خاله جان!
یادت آمد؟!!!
فکر این بودی نمازت دیر شده
فکر نکردی زیر این گردون گرد
طفل خُردی در میان دردهایش، پیر شده
شیشه ات پایین نیامد!
بی تفاوت رد شدی
درد دل داشت؛ درد ساق و درد نان
بر نداشتی دردی وُ
از روی پایش رد شدی
نامهربان!!
تا رسیدی مسجد وُ
فکر پینه بستن پیشانی وُ
در میان حمد و سوره فکر نان و سفره وُ....
فکر تو تا هر کجا می خواست؛ دور شد
از من و از طاعت و از رکن و دین هم دور شد
این نماز و روزه، بی انسانیت
بدتر از هر کفر و نافرمانی ات
بغض گلویم را فشرد
ای خدا، بس کن که من شرمنده ام
تو خدایی و کنون من بنده ام
گر خطا کردم ببخش و عفو کن
من ریاکار... اشتباهم محو کن
حال می فهمم که من آلوده ام
ناسپاسی و ریا شالوده ام
تو ببخش و......
تا به خود من آمدم ...او دور شد
بد شکست پای دلم
حس و غرورم کور شد.
خواب بودم او مرا بیدار کرد
گیج بودم او مرا هوشیار کرد
اشک هایم،
اشک هایم...
آااه دستمالم کجاست؟!!
می زند بر شیشه نم نم مثل باران
: خاله دستمال می خری؟!!
: میخرم دردت به جانم میخرم
دردهایت؛ غصه هایت؛ رنج هایت میخرم.
تقدیم به کودکان یتیم کار، تقدیم به بزرگ مردان کوچک کار.
فرا رسیدن ایام سوگواری یتیم نواز عالم، مولای متقیان حضرت علی (ع) بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد.
#فرحناز_هرندی_صبور
دیشب
میان خواب هایی مسموم
مُردم
صبح؛
جنازه ام بر دوش پروانه ها
سمت مزار شعرهایم
فرحناز هرندی/صبور
اینجا عروسی غرقه در خون است
دستان سرد مرگ بر دوشش
روحش اسیر یک سکوت سرد
فریاد مرگ پیچیده در گوشش
فرحناز هرندی
دیشب صدای پای برهنه اش را
بر مرزهای عریان تن
می شنیدم
در دالان ها و دهلیزها
صدای طبل هایی کر کننده
گوش جان را می خواشید و من...
لذت می بردم از این خراش های کر کننده
چون کولیان مست و بی پروا
در زفافی سرد
عروس عریان تن را
به حجله گاه اجل سپردم
چیزی نمانده بود تا پارگی بکارت روح
که دستانی از نور
مرا بیرون کشید از آغوش مرگ
و من!!
عروس ناکام هر شبه ی این حجله گاه سرد
نشسته ام به انتظار لباسی سپید
نشسته به انتظار بختی(مرگ) باز
فرحناز هرندی//صبور
جایی خواندم:
"بعضی آدمها، ناخواسته همیشه متهماند.
همیشه مقصرند
بخاطر سکوتشان، مهربانیشان ...
گذشتشان، بیکینه بودنشان ...
کمک نخواستنشان، بیآزار بودنشان
و از همه بدتر اینکه
خوبیهایشان، زود فراموش میشود ...!"
و ناخواسته دلم گرفت
احساس کردم چقدر شبیه وصف حال این روزهای من است
شاید مهربان نباشم
اما همیشه متهمم به تقصیری نابخشودنی
و خوبی هایم تعبیر شد به نیرنگ و دسیسه
روزهاست که روح پیر و افسرده ام را
بر دوش تنهایی گذاشته؛ زار و خسته،
دالان های تاریک و کسل کننده ی زندگی را طی می کنم.
کاش راهی از نور از سمت آسمان به روی دنیای تاریک و تیره ام
باز شود تا روح پیر و افسرده ام را نه به خاک، تا به آسمان بسپارم.
فقط تویی که همیشه پناه لحظه های بی پناهی ام بوده ای
پناهم باش
دوستت دارم خدا
همین
پ.ن
درست یک سال است که در خویش مرده ام
به جرمی ناخواسته
کاش به نفس حق زنده شوم
فرحناز هرندی/صبور
می نشینم گوشه ای غم بخورم
نه به یکبار که کم کم بخورم
بعد از آن روز ح(ه)وایی شدنم
قول دادم مثل آدم بخورم.
فرحناز هرندی(صبور)
من از دیار کویر
از تبار سهیل
تو از دیار حریر
از تبار هلال.......
با عجله خود را به جایگاه رساند، نزدیکترین جای خالی را انتخاب کرد، بی صبرانه و مشتاق در انتظار اجرای باشکوه استاد عاشیق علیشاه نشست. هیچ چیز مانع غوطه ور شدن او در کابوسهای شبانهاش نمی شد، بی توجه به همهمه و شلوغی اطراف غرق بود در گذشته، که ناگاه با تشویق و کف زدن های حضار به محض ورود استاد علیشاه با آن چهره جذابِ معنوی و قامتی بلند در لباسی زیبا و خاص عاشیقها و سازی که در دست داشت، خود را از دل کابوس ها بیرون کشید.
با نوای گرم و دلنشین استاد، نسیم عشق در کوچه پس کوچههای خاطراتش دوباره وزیدن گرفت.
استاد ساز را به شانهاش تکیه میداد و میسرود
و او در طول اجرا، تکیه بر عصای بلورین اشک ها داشت.
"اوتورسون عالِملَر، یازین قاضی لار
لعنت بو دنیانین ایشینه گلسین
منی یاردان یاری مندن آییران
حاققین بلاسینین بشینه گلسین"
آری عالمان بنشینند و قضات بنویسند که لعنت بر این کار دنیا که مرا از یار و یار را از من جدا کرد. طنین سوزناک ساز، همراه با نوای غم انگیز استاد او را به هبوط دردناک میکشاند و خاطره ی تلخ جدایی در آن غروب غم انگیز گلستان باغی و سنگینی بار هجرانی که او را از پای درآورده بود را زنده می کرد.
زیر لب آرام زمزمه میکرد و اشک می ریخت:
و من سوختم ....
هم از غم عشق، هم از هجر یار.
گیج عطر نوایی میشد که ارمغان تاوریژ بود در عهدی دور.
گم شدن در کوچههای همدم رشادت امیرخیز،
عطشی بود که از هبوط در وی زاده شده بود و جوابگوی این عطش بی پایان رایحه مست کننده ی قیزل گولهای زیرزمین بی بی ناز و پاشویه ی شعر بود.
محو اعجاز و تبحر سرانگشتان استاد بود.
می دید که عشقش ایستاده در بن بست خاطرات،
آنجایی که هیچ راه فراری نبود
در میان حصاری از
حسرت دیروزهایی که با هم سر کرده بودند.
"من قوربانام آلاگوزلر مستینه
قراملک گیردی جانین قصدینه
من اولنده اصلی گلسین اوستومه
آغلاسین صداسی گوشوما گلسین"
در خیالش مرور می کرد:
فدای چشمهای مستت شوم
که قراملک ما کوه اندوه و بی خبری بود
که قصد جانم را کرده بود.
نبودنت، زمستان سختی بود ...
مثل زمستان های سرد و سخت آن روزهای تبریز.
چه کابوس هایی که بی تو گذراندم.
.
.
سالهاست که مرده بود و دنج ترین گوشه ی دل را به تاوریژ سپرده و میان قبر کابوسهای شبانهاش، صدای گریه ی مرغ عشقهای خانه ی بی بی ناز و نقش گندمگون خیال او را، درو می کرد.
"خان کرمی قیصریه ده بولارسوز
چاره سیز دردینه چاره قیلارسوز,
آی جماعت منی نه اوچون قینارسوز
منی قینییانین باشینا گلسین"
الهه ی نازش را به سادگی میپرستید در میان مردمانی که شرط بسته بودند بر سر مردن عشق در دل. سالها آوازه ی پیچیدن پیچک یادش بر پیکره ی شیشه ای قلب نازکش، آنچنان در کوچه های پس کوچه های شهر پیچیده بود که همان هایی که مدام در گوشش زمزمه میکردند دوستت ندارد؛
پشیمان شدند از این شرط بستن.
سال ها میگذشت از آن روزها و او هنوز دیوانهوار دوستش داشت.
استاد علیشاه مینواخت و میسرود
و او آرام رها میشد
در کوچه پس کوچه های باریک و بلند قراملک.
تبدار، زمین میخورد روی سنگفرشهای ناهموار،
و نگاهش قد می کشید
در میان دیوارهای گلی سر به فلک کشیده.
روییدن و گم شدن در دلواپسیها را تماشا میکرد
و به گذشته حسادت .
در کوچه های مه گرفته شهر دوباره جاری شد
رد پای باران را گرفت
و رسید به انتهای کوچه ی ساده ی دلدادگی.
با خود اندیشید:
کاش راه بازگشتی بود
کاش میشد برگردم از راهی که یادم نیست.
کاش میشد از چشمهایم راه را پرسید
افسوس
که دهان چشمهایم پر از فریاد خاموشیاند و غبارآلود!
استاد گرم سرودن عشق سوزان کرم و اصلی و گونه هایش گرم رقص اشک ها.
دوباره میان کابوس هایش خوابید. خانه ای خریده بود حوالی گلستان باغی، نزدیک قهوه خانه عاشیقلار.
گرفتار طلسم عشق شده بود و سراپای وجودش آتش بود. در گوش چکاوکها زمزمه میکرد: روزی که رازمان فاش شود بغض تمام ابرها می ترکد و سیل غم مان شعله ور خواهد کرد آتش عشق عشاق را.
اجرای استاد عاشیق علیشاه به پایان رسیده بود، با صدای سوت و تشویق حضار، آتش وجودش را خسته و آرام از میان خاکستر کابوسها بیرون کشید . دلش میخواست دوباره برمیگشت به چله پیش و در پناه کوه حیدر بابا دست در گردن عشقش میانداخت و عاشقانه ها را دوباره در گوشش زمزمه می کرد:
تو از دیار تب آتشین
گرم تر از دوزخی یان هبوط
من از برهوت کویر
ایستاده بر بهمن سقوط
....................................................
شبی به یادماندنی در محضر استاد(موزه ریاست جمهوری)
سپاس از *استاد عاشیق احد ملکی علیشاه * (پژوهشگر برجسته موسیقی نواحی ایران )
به پاس همراهی ارزشمندشان
با احترام ناز//تیر 96
خسته از دویدن ها
خسته از بیهوده پرسه زدن میان مرزها
خسته از صبوری کردن ها
در سکوت نشسته ام
به تماشای سایه ی وهم آلود خویش
مجهولی جاهلم
با جهانی مملو از جبر
شاعری قاتل
که سربریده سر تمام "ش.. عر"هایش را
در آغوش گرفته تمام تنهایی خویش را
و حدیث تلخ بغض و حجم مرگ آوری از ندامت را سبک سنگین می کند.
فرحناز هرندی
امشب صدایی سرد می آید
از سمت گوری که مرا خوانده
هس هس!
نفس هایم!!
ن ف س هایم
ن ف س هااا.....
به به دهان گور باز است
در انتظار بلع اندام است
با چشم باز و خسته و خاکی
در انتظار یک نفس هستم
نه!
هس هس !
نفس هایم نمی آیند
مرگ است که چنگ انداخته بر جانم.
آرام می خوابم میان خاک
آرام می میرم در خویش
حالا نفس هایی که می آیند
محض تسلای دل مرده
حالا منم مرده میان خاک
حالا حسابم پاکه پاکه پاک
فرحناز هرندی
کاش زندگی ما از گور آغاز می شد
با کفنی سفید،
سر از گور بر میداشتیم
و پیر و با تجربه زندگی را آغاز میکردیم.
چه لذتی داشت
وقتی روز به روز جوان تر می شدیم و
دردهایمان هر روز کمتر .
کاش آخرین لحظات زندگی
روزهای ناب و پاک کودکی مان بود
و
لخت مادر زاد برمیگشتیم
به رحم مادر،،"سمت بهشت"
کاش یکی دنیایمان را سرو ته می کرد.... کاش.
#فرحناز_هرندی_صبور
تموم حس و حالم مرده بانو
دل عاشق رکب ها خورده بانو
جنون و بی شعوری رقیبان
دل غمدیده رو آزرده بانو
.............................................
چو شاخ خیزرانی در فغانم
نحیف و زرد و بی نام و نشانم
نخواه از دل بسازم سایبانی
ببین بانو سرآغاز خزانم
فرحناز هرندی/صبور
هر شنبه پشت سرم،جمعه ای جا مانده در غبار
باز می نشیـــنم تمام هفته را در انتـــــــــــظار
شرمنده ام آقا....سلام.....مطلــــــب تازه ندارم
تمام حرف دلم،، همان درد کهنهء در انتــــــظار
صبور بهار94
وقتی صدای شاعری خسته اس
یعنی که پرهای دلش بسته اس
باید بترسی از سکوت سرد
وقتی که صیادش از این دسته اس
فرحناز هرندی/صبور
می سپارم همه تان دست خدا
تقدیم به آنانکه با سرطان دست و پنجه نرم می کنند.
فرحناز هرندی
افسار دلــــــم ز دست من در رفته
این حوصله از بی کسی ام سر رفته
افسار زنم بر دهن خرد و سخیفش
گویی که همه عمر پی شر رفــــته
فرحناز هرندی
چقدر شاعر شدم امشب
میان کودتای مردم تب ریز چشمانت
گریزانم از آن جنبش
که جنباند، انقلابی را
به پایِ پایه هایِ این جمالِ دین
به یغما رفته ایمانم
کجاست آن ناصرِ دینم
که چشمان سیاهم را
قجر بانو خطاب کرده؟!
چه استبداد و بیدادی!
در این تحریم تن با او
نفهمیدم چرا...
.
.
دلِ مشروطه خواهم را
بدون مرز و قانون
انتخاب کرده!
عجب دستان قزاقی!
درست مثل رضاخان بود
کشید چادر ز احساسم
و کاری کرد با عقلم
که پیش چشم بد مستش
دلم، کشف حجاب کرده
عجیب ست!
ترک من، چای را
چرا بعد از دو عهد داغ
به جای قهوه ی چشمم
شکربار انتخاب کرده
بیا خان زاده ی شعرم
ببین...
میرزای اشعارم
دوباره انقلاب کرده
در این سردی دوران ها
خزان و بهمنِ تن را ، درون التهاب کرده
چقدر شاعر شدم امشب
میان کودتای مردم تب ریز چشمانت
#جنبش#مشروطه خواه#میرزای شیرزای#قیام مردم تبریز#جمال الدین#ناصرالدین# عهدنامه ی ترکمنچای#تحریم تنباکو#رضاخان#کشف حجاب
با احترام ناز بهمن 96
فصل عاشقانه های درباری
حفظ حریم و حرمت تو خونمون جاریه
کاشکی بدونی مادر جای تو هم خالیه
زود رفتن مادران تو خونمون ارثیه
وقتی منم زود برم جای منم خالیه
واسه به یاد موندنم، عکس منو قاب کنین
بذارینش رو دیوار، اینم یه چوبکاریه
اگه که دلتنگ شدین،سر مزارم بیاین
واسم یاسین بخونین، وای که چقدر عالیه
واسه نبودن من نباید غصه دار شین
داشتن بابای خوب نهایت شادیه
فکر نکنین دل کندن، از شماها راحته
شاهد اشک "صبور" این گُلای قالیه
NaNe Nazi
عاشق که باشی...
چشم هایت را عاشقانه روی دنیا بازمی کنی، بالشت هنوز بوی عطر فرانسوی مردانه می دهد.صدای قار قار کلاغ ها،زیباترین سمفونی دنیا را در ذهنت تداعی میکند. نگاهت مهربان است،آنقدرررر که دلت می خواهد مادر تمام جوجه گنجشک های دنیا باشی و فریاد بزنی: "سلام صبح تون بخیر جوجوهای مامانی من".
به آیینه که نگاه می کنی هنوز همان دختر شانزده ساله زیبایی را میبینی که عاشق پوشیدن شلوار پانک و کفش اسپرت سفید است.موهایت را دم اسبی می بندی ،خط ها و چروک های صورتت را زیر کرم پودر می پوشانی و ناخن هایت را با وسواس بیشتری لاک می زنی.
میان تنهایی و سکوت ،میز صبحانه ات را مثل همیشه، دو نفری و با سر و صدا می چینی.
با آهنگی ملایم ،برای چشم هایی که در قاب به تو خیره اند آرام می رقصی و تمام روز را بر روی صندلی متحرک برای صدمین بار " کلیدر " می خوانی و لذت می بری.
عاشق که باشی دوست داری ماه را مثل برکه در بغل بگیری، تک تک ستاره ها را ببوسی به گربه ی سیاه روی دیوار شب بخیر بگویی و منتظر لالایی جیرجیرک ها شوی.
عاشق که باشی دست در گردن بالشی می اندازی که آغشته به عطر فرانسوی مردانه ست ، بستر تو نرم ترین آغوش دنیا می شود و خواب هایت شیرین ترین و عاشقانه ترین رویاها.
عاشق که باشی....
نازی صالحی/صبور
همه عمرم
به پی نقش و نگار از رخ تو
ماه من!
روزگاری ست که تارست دلم
خبری نیست زتو فانوسم
مهربان!
عشق مرا یادت هست؟!
نازنین!
چشم ترم یادت هست؟!
بی خبر رفتی
و تنها شده این نازکِ دل
بخدا سنگ دلی، بی صفتی
نیست در آیین دل و قاموسم
پس کجایی؟!
نه صدایی
نه نوایی
از من و از دل من ،باز جدایی!!
روزگاریست که من خیر سرم میمیرم
دست طفلِ دلِ خود را به ستم می گیرم
شده ام شورشی و
قاتل صد بوسه ی تو
گر مرا یاد کنی همچو آن خال
به کنج لب تو محبوسم
یادم از آن شب برفی آمد
می خرامیدی و در جمع چو سرو
چشم بیچاره ی من
همه دنبال تو بود
آه !دریغ از نگهی پشت سرت
چشم بیچاره ی من در به درت
وای از جمع رقیبان حسود
همه بودند به صفت
همچو مگس
جمع شان
جمع
به دور دل شیرین و ملس
آه!
این منِ زارِ نزار
حسرت ناز نگاهت داشتم
رشک آن زلف سیاهت داشتم
رفتی و بعد تو پیچید به تن
پیچک درد
خبری نیست ز تو
مایوسم
همه ی عشق من این ست
که در خواب ترا می بوسم
با غم عشق تو و یاد تو هر شب
بخدا مانوسم.
#فرحناز هرندی
(#نازی_صالحی_صبور)
با خودم گفتم:
قرار نیست همه آدم هایی که وارد زندگیت میشن؛ سهمی تو خوشبخت شدنت داشته باشن.
خودت پایه های خوشبختی زندگیت رو بساز
با افکار مثبتت
با روحیه عالی
با اعتماد به نفس قوی
بدبختی هاتو با بی اعتنایی تحقیر کن
خودت رو بدون ترس بشناس
شهامت داشته باش واسه درست زندگی کردن
هر چند سخته اما بجنگ با دشمنی که تو ذهنت، افکار مثبتت رو هدف قرار داده
هیچ فکر کردی این خودش میشه اوج خوشبختی!!
چند وقته...
قلمم رو به قصد ننوشتن به قصد خودکشی احساس زمین گذاشته بودم
یه حس زیبای درونی بهم نهیب زد :
جرات داشته باش ترسو
اگر میخوای بمیری ایستاده بمیر.
حالا تصمیم گرفتم
خوشبختی؛ ایستاده فکر کردن و ایستاده مردن رو تجربه کنم
همین.
با تشکر از آقای شاهین کلانتری و وب سایت عالی شون
فرحناز هرندی/صبور
شده یک شب ز غم عشق غزلخوان بشوی
همچو عشق آفت جان، آتش بستان بشوی؟!
شده یک شب بشوی شاعر شیرین سخنی
و به زعم غزلت؛ ساقی رندان بشوی؟!
شده بحری بنویسی تو طویل در دل شب
و تو در بحر طویل، غرق و پریشان بشوی؟!
شده شعرت بزند چنگ و چغانه دلِ شب
و تو از شور غزل، واله و حیران بشوی؟!
شده طرحی بکشی، نیمه ی شب بر رُخ شعر
همچو ناز عاشق آن ؛یوسف کنعان بشوی؟!!
گر بمانی همه شب در بَرِ من همچون شعر
همچو من رند و پشیمان و تو ویران بشوی....
شده من از غم عشق شاعر و تنها بشوم...
مگذارم؛ نمِ اشک بر سر مژگان بشوی!!
نازی صالحی (صبور)
دیشب دوباره گریه کردم
کابوس هایم درد داشت
درست مثل سقطِ جنین های چروکیده و بی جفت
گربه های حیاط پشتی خانه ی بی بی ناز.
خودم دیدم نسیم، دامن آب را تکان داد
ماهی در آغوش ماه رقصید
گربه ها آواز خواندند
و من ...
دوباره کابوس هایم درد داشت
تارهای غم تنیده می شد
بر دیواره ها و راهروهای حنجره ام
کپک می زد پوزخندهای احترام بانو،
روی مردمک های چشمم
سرطان قلب؟!
تومور عشق؟!!
مگر داریم؟!!!
داشتیم.
خودم دیدم
دست داشت،
پا داشت...
دست و پاهایش هی دراز و درازتر می شد.
درد داشت
مثل کابوس های دردناک
دردهای مرموز سرطان قلب
تومور عشق!
خودم دیدم...
قلبم مرد.
ستاره ها سیاه پوش شدند
اشک ها جیغ می زدند
شعرها مرده شور شده بودند
قلب سرخ مرا
مثل گل های رز خشک شده
میان قبر دفتر خاطرات، دفن کردند.
خنده دار بود!
اما دیشب دوباره گریه کردم
کابوس هایم عجیب درد داشت.
فرحناز هرندی/صبور
بسته ام
کمر احساس را
به
بمب سکوت
.
.
این...
نه انتظار است؛
نه اعتراض!
یک حمله ی انتحاری ست.
یادت بخیر خسرو که میگفتی:
گاهی سکوت می کنی چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرف بزنی
گاهی سکوت میکنی چون واقعا حرفی برای گفتن نداری
سکوت گاهی یک اعتراضه و گاهی هم انتظار.
اما خسرو سکوت من
انتحار است
انتحار.
روحت شاد
N.harandi.s
نه به بهانه ی روز پدر،که به احترام تمام روزهایی که برایم مادری کرد دوستش دارم. خواستم تا زنده ام و نفسی بی منت می آید از خاطراتش بنویسم. با عجله برای رفتن به دست بوسی و شنیدن خاطراتش آماده می شوم. در طول مسیر تمام خاطرات کودکی و نوجوانی ام را در کنار پدر مرور میکنم، روزهایی که با رفتن مادر کمرش خمیده شد اما خم به ابرو نیاورد و ما را با عشق و علاقه بزرگ کرد.طبق عادت رانندگی و میان هجمه ی خاطرات متوجه نشدم خیابان ها را چگونه طی کردم و اینگونه سریع جلوی منزل پدر رسیدم.
عطر وجودش آرامش خاصی دارد محو سپیدی موهای شقیقه اش، گم می شوم در جنگل سبز چشمان مهربانش.دستهای مهربان و سفیدش هنوز معطر به عطر سخاوت است. دریادل است و قوی. شانه هایش امن ترین تکیه گاهست. روبرویش مینشینم و طبق قولی که روزهای قبل از او گرفته ام شروع به تعریف خاطراتش می کند و من بعد از ساعت ها گوش سپردن به خاطراتش، چکیده ای از خاطراتش را در خلوت حریری ناز به یادگار می گذارم.
من شهریار هرندی فرزند حاج عبدالصمد و نوه شیخ احمد هرندی معروف به پاشنه طلا مردی متمول که مدیریت کاروان های شتر در شهر یزد را برعهده داشت؛ هستم. پدرم نماینده مرحوم حاج ابوالقاسم هرندی تاجر بزرگ یزدی در شاه جهان آباد، صفیه آباد و دیگر آبادی های رفسنجان بود. سرپرستی املاک، کارگران و پرداخت حقوق آنها به عهده پدر بود یادم هست آن زمان که حقوق کارگرها را می پرداخت با قپانی که وسیله وزن کردن گند م ها بود مقداری بیشتر از سهم شان به آن ها می پرداخت و انبار نه تنها کم نمی آورد بلکه برکتی خاص داشت. و به دستور حاج ابوالقاسم به فقرایی که در آبادی ساکن و کار و درآمدی نداشتند ماهیانه مقداری گندم مجانی می دادند و باری از رطب هایی که از نخلستان های اراضی جیرفت برداشت می کردند برای کارگران می فرستادند.حاج ابوالقاسم یکی از شریف ترین و خیرترین انسان های آن زمان بود که خیر و منفعتش به عموم مردم می رسید طرفدار فقرا و بیچارگان بود.از همان دوران کودکی نمادی از مردانگی و سخاوت ایشان در ذهنم نقش بست. حاج ابوالقاسم بعد از مهاجرت از یزد ساکن کرمان شدند و تشکیل خانواده دادند. در روزهایی که باید دوران متوسطه را می گذراندم به مدت چهار سال از خانه ی پدری دور و راهی کرمان در منزل حاج ابوالقاسم ساکن شدم و شبانه در مدرسه وحدت بازار عزیز کرمان درس خواندم و مجدد برای گرفتن دیپلم به رفسنجان برگشتم و در هنرستان امین دیپلم مکانیک ماشین های کشاورزی را گرفتم که هم زمان با درس خواندن در هنرستان امین رفسنجان در دفتر برق کرمان که صاحب کارخانه برق حاج ابوالقاسم هرندی بودند و همچنین در داروخانه نیز کار می کردم. بعد از ازدواج راهی شهر بم شدم و با اجازه ی حاج ابوالقاسم که در دفتر برق کار می کردم سه سال در بم مدیریت داروخانه امان الله رفیعی را نیز بر عهده گرفتم و بعد از سه سال مجدد ساکن رفسنجان و در اداره برق با افتخار مشغول به خدمت شدم و در کنار این شغل داروخانه شخصی نیز داشتم.در سال 55 بعد از قبولی در دانشگاه انسیستو اصفهان از طرف اداره به مرکز تخصصی برق که شامل استان های کرمان و مازندران و کرمانشاه و اردبیل و جاهای دیگر کشور که زیر نظر مرکز تخصصی برق تهران بود رفته و تکنیسین برق را گرفتم. در زندگی همیشه به دنبال تلاش و یادگیری بوده ام. مهرورزی و خداشناسی در زندگی پیشه اصلی و سرآمد تمام کارهایم بود.در طول تمام زندگی ام خدا را شاکرم که فردی مردم دار و طرفدار حقوق مردم بودم و همیشه رضای الهی را در رضایت خلق می دیدم.دستی به قلم دارم و هرازگاهی از سر دلتنگی و عشق به پروردگارم نوشته ای بر کاغذ آورده ام.
#شهریار_هرندی
الهی بمیرم نبینم ترا خسته جان
چه گویم ؟چه خوانم؟! شکسته، زبان
چو ویرانه ی طاق کسری شدم
خراب عاشقت، همچو عذرا شدم
n.harandi.s