خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

سکوت بی بی ناز

هو جمیل


دوباره همان کابوس های شبانه همیشگی،هبوط دردناک من و سرگردانی  در کوچه های مه گرفته تبریز،پژواک صداهایی گنگ و نامفهوم که در سرم می پیچید،  زنی که  پشت دار دلش  نشسته بودو شعر می بافت:


خان زاده ی تبریزم،

شعر خوان که تب ریزم

چون باده ی لبریزی، 

صد بوسه ز لب ریزم


و ناگاه در سایه ای محو می شد و صدایش دور و دورتر.....


با صدای ورق زدن فال حافظِ بی بی ناز  از خواب بیدار شدم.قطره های سرد عرق را از پیشانی ام پاک کردم. در گیر و دار دست و پنجه نرم کردن با کابوس هایم بودم که نگاهم روی صورت ماه بی بی ناز خیره ماند. با چه عشقی دیوان حافظش را در آغوش می گرفت. امضای صفحه اولش را می بویید،می بوسید و مثل هر روز بعد از فرستادن صلوات تفالی به دیوان می زد. التماس چشمانم را که دید زمزمه ی نرم و نازکش در اتاق پیچید:


دلی که غیب نمایست و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد


به خط و خال گدایان مده خزینه ی دل

بدست شاه وشی ده که محترم دارد


بعد از تفال موج غم چشمانش را زیباتر  کرد و مروارید اشک،گونه های  نرم و نازکش را سرخ تر.

و باز زیر لب لحظه های  دلتنگی اش را زمزمه کرد؛


 آمد و غبار غم را از دلم زدود

اهل دل بود

آغشته به عطر عاشقی

عشقش موجب حرکتم بود

رفت و سیل غمش،بنیادم را بر باد داد

من ماندم و دیوان حافظش

و دلی که همیشه برای او  مشوش و بی قرار ست. 

من ماندم و این قاب عکس هایی که  هر روز در آغوش هم گریه می کنند. 

سالهاست که بعد از رفتن او لبهای دلم را  با نخ سکوت دوخته ام.


محو زمزمه های  دلتنگی بی بی ناز ،باز غوطه ور می شوم در آشوب کابوس های شبانه ام، و صدای زنی که از دور دست ها در گوشم می پیچید و باز دور و دور تر میشود :


در تاری شبهایم

در بزم دو صهبایم

شعر و غزل از لب ریز

شه عابد شبخیزم.


با احترام صبور// بهار 96