خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

گندم بریان دل و ...

غم عالم همه بر جان من و  نان من است جانانم

شده ام کافر چشمان تو و رفته  همه ایمانم


سوخته این خرمن جان؛ صاعقه ی چشمانت

رفتی و شعله ی عشق؛ مانده  هنوز بر جانم



نازی هرندی/صبور

سرد و ساکت

شبی از کوچه ی خیال من گذر کردی 

عطر حضورت تمام پنجره های احساس را عاشق ترکرد

ای سرکش ترین قرار بی قراری هایم!!

وقتی در امتداد نگاه خسته ام  وزیدی 

و عشق را شعله ور کردی

قلبم...

لابلای کوچه های شب پا به پای شعله های آه تو سر می خورد.


فدای لبهای تب آلودت

که با هر هجای تازه ام می خندیدی و..

و من گم می کردم بغض ها  را میان شعر

چه زیبا بود روییدن بهار از نگاهت!


.

.

اکنون

 اینجا منم

زنی تنها 

 ایستاده بر بلندای غروری فرو ریخته

و رفتنت را عبور میکنم

کاش..

دوباره چکه چکه می چکیدی میان ایوان شعرهایم

تا  شکوفه  بزنند گل واژه های احساس

عبور کن.. 

دوباره از کوچه های زخمی  خیال

عبور کن

من بی تو زمستانی  سرد و ساکتم.


ببخش مرا

قول داده بودم  پنهان کنم آشفتگی هایم را

اما قول هایم مردانه نبود.


نازی_صالحی_صبور

از سر اجبار

ساعت ها  به جمله ی زیبای "سیلویا پلات" فکر می کردم:

"گاهی اوقات مجبوریم  بپذیریم که ...

برخی آدم ها فقط می توانند

در قلبمان بمانند نه در زندگیمان..."


کنار پنجره قدم می زنم

یادم از روزی آمد  که..

پنجره ی مهربانی اش را به رویم گشود

با آمدن او ،

در را به روی تمام عالم و غم هایش  بستم.

چه کوتاه بود عمر خوشبختی مان!

 او رفت  و 

پنجره خالی از حضور او شد .

 من ماندم  و

 عالمی که  درهایش به رویم بسته ماند.



نازی صالحی/صبور


بحر گناه

با تو

اگر ...


این زندگی غرق تباه است


لنگر نیندازم


که ماندن اشتباه است


بیهوده در


آغوش فکرت غرق بودن


لعنت به عشقی


ساحلش ؛


بحر گناه  است

 


ارتش ناز چشمانت


برخاسته ای


با ارتش نازِ


هیتلر چشمانت


به غارت لِهـــــــــستان دل


انتظار

 

 

بر سنگ مزارم ننویسید

او مادر من بود

او همسر من بود

 

با خط شکسته ننویسید

از خواندن حمد و

از شادی روح

از خواندن اذکارننویسید

 

بر سنگ مزارم ننویسید

او عاشق شعر بود

او حرف بلد بود

از شعر ننویسید

 

بر سنگ مزارم بنویسید

او شهره به صبر بود و صبوری

دائم به سر سفره ی نور

منتظر مرد غیوری.

 

او چله نشین بود

چهل ندبه ی جمعه؛  

 دائم به کمین بود

در واااا پسین.... ساعت جمعه

هنگام سماتش

مهمان دل حزین و پردرد

اندوهِ لعین بود

 

بر سنگ مزارم بنویسید

او سائل مولا

او عاشق مهدی (ع

 فرزند محمد(ص)؛ ختم المرسلین بود.

 

خدایا بس است انتظار؛

کدام جمعه

آن ماه برون  خواهد آمد

از پشت پرده ابر غیبت؟!

 

 

شهید عشق


صبر می کنم

به پای دار عشق

به پای نیش و نیشتر و جهنمِ بهشت

به واژه واژۀ خیال خام درد

به بی کسی 

به زجرهای بی امان عشق

صبر میکنم

به سازش تبم

به دردِ دردمندِ طاقچۀ دلم

که خاک میخورد

به پشت قاب چهره ام

به سوز ساکت زمان

که ایستاده پشت عقربه

خموش و ساکت و نهان بغض

به بغض....

به چنبرِ رِرِ

 مارِ در گلو

مذاب اشک های هر شبِ دلِ زبون

صبر می کنم

و من بغل بغل صبر چیده ام

ز سیلی غنی تو

به صورت فقیر پیکرم

به ذره ذره...

بودنِ غمم

به حسرتِ نهانِ خفته در خیال و باورم..

به اشک های شور و داغ هر شبم

به درد های دوری از فراق.

صبر میکنم

بیا که تشنه توام

بیا که جرعه جرعه سر  کشم

نگاه ناز وحشی ات

بیا که سر کشم

ترا به قصد مرگ

و دود کن خیال و آه من را به لای برگ

نمرده ام ز تیر های چشم تو

بزن تو تیر آخر ت را

خلاص کن مرا

چرا هنوز زنده ام!؟!

بزن تو بوسه ای به قلب گونه ام

بکُش مرا 

شهید زنده توام

بکش مرا.


هزار و سیصد و اندی......

پرسید :

چند سال داری؟

گفتم :

از لحظه ای که

رفت

هزاران سال بر من گذشت.

قبیله سیاه چشمانت


وقتی 

عبور  می کردم

از سرزمین خیال

با زورق بهاری  

ربودند قلبم را

مردان سیاه قبیله چشمانت 

 

هبوط


من از دیار بهشت

از تبار آدمم

آغاز شد هبوط من 

از ویار مادرم


پیرانه سر


کودکی نکرده؛ جوان شدیم
جوانی نکرده؛ پیر شدیم.
پیر شدیم 
بچگی کردیم 
و عاشق شدیم.

دنیای بی وفا


ای روزگار لعنتی ..

به هر کی کردی خدمتی..

سرش گذاشتی منتی.. 

خدااا لعنتت کنه ..

خوار و بی خدمتت کنه ..

بی در و پیکرت کنه..

سیاه و پرپرت کنه..

دست منو گرفتی ..

 تو دست غم گذاشتی ..

دستم پر از وفا بود  ..

غم به دلم گذاشتی ..

 حالا دلم پر از غم ..

سر به سرم نزار غم ..

ببین با من چه کردی.. 

گفتی وفا کردی ..

اما جفا کردی .

ببین چیا نوشتم.. 

تو خلوتم گذاشتم ..

تا همگی بدونن ..

یه روز خوش  نداشتم ..

منم یه یاری داشتم ..

اونو دوسش می داشتم ..

خدا با من چیکار کرد...... اونو ازم جدا کرد.



عاشق ترین آدم...بیا


این منم شیدای تو

مجنون ترین 

مجنون 

بیا


بی قرارم در هوایت

بی هوا 

یک دم 

بیا


این که می بینی 

نشسته در 

گذر

تا بگذری


این منم حوای تو

عاشق ترین

آدم 

بیا


صبحی دل انگیز


برخیز 

و به تماشا بنشین

جلال و جبروت پروردگارت را.

آسمان؛ 

چادر سیاه از سر انداخته.

پیراهن حریر آبی اش

با تک دکمه خورشید

گرما بخش ترین منظره است.

زمین؛ پوشیده دامنی از

جنس گل های بهاری.

شمیم گل های عفیف دامنش

هوش می برد از دل عالمیان

آواز مست شکرانه قمریان و چکاوکان.

دخت سپید روی صبح؛

سوار بر درشکه ای از جنس نور

با گیسوان طلایی...

امید و شادابی را به ارمغان آورده.

شگفتا از این همه شکوه و عظمت!

وحال نوبت توست

باز کن

پنجره جان را 

به سوی باغ بندگی

پهن کن سجاده نور را

به سوی روشن ترین نگاه

با دستانت نردبانی بساز از عشق

تا بام ملکوت.

به اوج برسان

پرواز دل را

به سوی شکرانه و سپاس

به سوی عشق و بندگی

و سر تعظیم فرود آر در برابر عظمتش.


سجاده لحظه هایت 

آکنده از عطر خلوت عاشقانه 

و معطر به نگاه کبریا


خیانت خنیاگر


طنینِ پایِ خنیاگری عاشق

در راهروی جان.

با گام هایی درشت بافته 

چهره ای پر زاویه

چشمان نافذش چون درفش براق..

پیچیدم اندام خوش تراش را

در نگاهی نوازشگرانه.


من!

پری چهره ای قدیسه

و عشقی سوزان

که می گداخت سنگفرش روان را.


روحم.....

 مسیح احیا شده ای

به سمت آمائوس

و تو

یهودا صفتان

شش دانگ خواندی 

آواز خیانت را.

ارتعاش شیشه های پنجره قلبم

از فریاد های

 دلخراش آواز خیانتت.

ترسهای مغشوشِ دائم رو به ازدیادم

و درد هایی 

که خالی میشد 

بر سر  دنده های دلم.

کاشتم  تخم سکوت را در دل

برخاست صدایی 

به انعکاس ؛

در درونم

 برو!

راندم خنیاگری خیانتگر را


اکنون

در حوالی  خاطرات آن روزها

سرم می جنبد با حالتی حزن انگیز

و احساس ناشناخته ای

 که

دل دردمندم را

مطبوع نوازش می دهد.... 


ترکش بوسه


ای دلم... 

آماده  شو؛ رزمایش است

یار؛دائم 

در مُد و آرایش است

پشت رُژ

یک هنگ پنهان کرده است

کشته هایش 

در پی افزایش است.



چهل تکه

خیاط ماهریست

معشوقه ی گلم

خوب وصله کرده او

پیراهن دلم

 

گاه میزنه کوکی

با اشک و خاطرش

غم پاره میکنه

با چشم ماهرش

 

وقتی که تنگ میشه

پیراهن دلم

با قیچیِ بوسه  

می شکافه مشکلم

 

با تکه های عشق

وصله شده دلم

چهل تکه ی نازی

بر قلب خوشگلم

مظهر العجایب

به نام حضرت عشق

 

شب به نیمه رسیده

 چشم خیره به سطح نیلگون فلک؛ شبی سخت تیره و عمیق ، نه از ماه مهتاب فرو می ریزد نه خبر از درخشش شب افروز چشمک ستارگان است.مغز یارای جوشش و کوشش ندارد؛ دامنه لغت کوتاه و آشوب بی پایان...کو آن کلماتی که بتواند احساس را ترجمه کند و کو آن زبان که بتواند در وصف مظهر العجایب بسراید. با آشوبی که بر جانم افتاده، پرسه میزنم در خیال...........

 

" ذهن درعالم خیال وارد سرزمین حجاز شد ،هنوز ظلمت شب بر در و دشت حجاز دامن نکشیده بود  و زرده آفتاب آغشته  به خون شفق بر دشت های شرقی مکه حریر ارغوانی می کشید که باز هم همان دیوار...همان جا که ابتدا شکافته شده بود باز شد  و فاطمه بنت اسد،سیده قریش، نواده هاشم، همسر ابوطالب از خانه کعبه بیرون آمد با نوزادی که در آغوش داشت.

غریو و غوغای مردم، کوه های مکه را به فریاد در آورد.هر چه می دید هلهله بود و شادی، غریو بود و غوغا، و پسر فاطمه بود که دست به دست از هزاران دست می گشت.؛؛آری این علی(ع) بود  که در حریم کبریای الهی در آغوش خانه کعبه به دنیا آمد. "

 

 خواستم ذره ای از این شکوه را بر لوح وقلب دفترم بنگارم که در مقابل دیدگان در عالم خیال، دسته دسته شاعرانی را دیدم که با احترام و آداب خاص از ره می رسیدند با طبق هایی لبریز از جواهرات رخشان در هر طبق دانه های زمرد و یاقوت و عقیق بود که می درخشید و چشم را خیره میکرد و گویی از لب و دهان شان در وصف مولود کعبه نور می ریخت.

 

 ابتدا دکتر قاسم رسا با طبقی یاقوت سرخ  در دست در کمال تواضع و ادب  پیش آمد:

کعبه امروز تماشاگه اهل نظر است

کز سراپرده حق نور خدا جلوه گر است

آمد از قبله برون قبله نمایی که در اوست

آنچه منظور دل مردم صاحب نظر است

 

 در نهایت احترام  و ادب سلاله ای از سادات پیش آمد سید محمدحسین بهجت تبریزی تخلصش شهریار بود با طبقی از زمرد سبز:

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را

 

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم به خدا قسم خدا را

 

 مولانا جلال الدین محمد بلخی آمد با طبقی از مروارید زیبا و درخشان:

شاهی که ولی بود و وصــــی بود علی بود

سلطان سخــــــــــــــا و کرم و جود علی بود

 

هم آدم وهم شیث و هم ادریس و هم الیاس

هم صالــــــــــح پیغمبــــــــر و داوود علی بود

 

 لسان الغیب خواجه حافظ شیراز در نهایت احترام با طبقی از عقیق پیش آمد:

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق

 بدرقه‌ی رهت شود همت شحنه‌ی نجف

 

 کسایی مروزی پیش آمد با طبقی از جواهرات درخشان:

 

مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر

بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار

 

آن کیست بدین حال و که بوده است و که باشد

جز شیر خداوند جهان، حیدر کرار؟

 

این دین هدی را به مثل دایره‌ای دان

پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار

 

 فردوسی در نهایت ادب پیش آمد با طبقی ازدُر و یاقوت :

که من شهر علمم علیم در است

درست این سخن قول پیغمبر است

 

گواهی دهم کاین سخن‌ها از اوست

تو گویی دو گوشم پرآواز اوست

 

 حمید سبزواری در نهایت ادب با طبقی از عقیق سرخ پیش آمد:

ای دل به علی نگر خدا را بشناس

وز روی علی رمز ولا را بشناس

 

 خواهی که مقام عشق را بشناسی

 برخیز و علی مرتضی را بشناس

 

 مشفق کاشانی با احترام ورویی گشاده در حالیکه طبقی از طلا در دست داشت پیش آمد:

 ای علی، ای آیت جان، آمدی

آمدی، ای جان جانان، آمدی

 

ذات حق را جلوه گر چون آفتاب

دل فروز، از مشرق جان آمدی

 

نظمی تبریزی پیش آمد با طبقی از دُر سفید:

 

سر دفتر عالم معانی است علی

وابسته ی اسرار نهانی است علی

 

نه اهل زمین که آسمانی است علی

فی الجمله بهشت جاودانی است علی

 

ابوسعید ابوالخیر پیش آمد با طبقی از الماس رخشان:

 

 ای حیدر شهسوار وقت مددست

 ای زبده‌ی هشت و چار وقت مددست

 

من عاجزم از جهان و دشمن بسیار

 ای صاحب ذوالفقار وقت مددست

 

 سید علی موسوی گرما رودی پیش آمد با طبقی از یاقوت کبود:

 خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگاران

که تو را آفرید

از تو در شگفت هم نمی‌توانم بود

که دیدن بزرگیت را، چشم کوچک من بسنده نیست:

مور، چه می‌داند که بر دیواره‌ی اهرام می‌گذرد

یا بر خشتی خام

...

پیش از تو، هیچ اقیانوس را نمی‌شناختم

که عمود بر زمین بایستد

پیش از تو، هیچ خدایی را ندیده بودم

که پای‌افزاری وصله‌دار به پا کند،

و مَشکی کهنه بر دوش کشد

و بردگان را برادر باشد

 

سید حمید رضا برقعی در نهایت تواضع و ادب پیش آمد با طبقی از زمرد سبز و رخشان:

 مصرع ناقص من کاش که کامل می شد                  

شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد

 

شعر در شأن تو، شرمنده به همراهم نیست         

 واژه در دست من آن گونه که می خواهم نیست

 

من که حیران تو حیران توام می دانم                       

نه فقط من که در این دایره سرگردانم

 

همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد                      

شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد

 

کعبه از راز جهان، راز خدا آگاه است                         

راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است

 

 صدای گرم اذان ،ذهن را ازعالم خیال بیرون کشید

 فقط اشک بود و اشک؛؛ به حال و سروده یک یک شاعران غبطه  می خوردم التماس بود که در نگاه موج می زد،  قلم خواست ذره ای ازعظمت اویی بنویسد که در علم و عدالت و قضاوت و فضیلت میان امت محمد(ص) بی نظیر بود اما خود را ناچیزتر از آن یافت.  فقط زیر لب الکن و بریده بریده خواندم و اشک قلم جاری شد بر قلب دفترم و صبورانه نگاشت:


آشکار شد ماه رخشان؛ طلعتش سعد و سعید

نور حقِ  خانه زادش؛ از  دل  کعبه دمید

 

حک شده بر قلب من نام همایون علی

فخر  عالم ؛فخر آدم ؛فخر یکتای جلی


 آرامشی خاص روحم را تسخیر کرد

وضویی ساختم و در پیشگاه حضرت عشق سر به سجده شکر گذاشتم :

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ

اینگونه نوربخشیده شد با ابهت و شکوه سپیده حضورش، به شب تیره و تارم.

میلاد مسعود مولود کعبه، شه دادگر؛

آن شمع فروزنده کانون وجود

بر شیعیان واقعی حضرتش تبریک و تهنیت باد.

با احترام صبور//بهار 1395

رجب المرجب 1437


اقرار


دلخسته ترینم ....

در این گنبد دوار

هر گاه رسد پیچک مرگ 

بر سر دیوار

تا حال بپرسد...

ز منِ خسته ی بیمارِ خودآزار

من لب بگشایم به سخن:

اقرار..... اقرار

یار برده نفس های مرا، 

نیست مرا جان

اندک نفسی مانده در این تن

باقی همه را نیز.....

تو بردار .


نازی صالحی_صبور

ش ک س ت


لعنتی!

آنچنان ...

پشت پا 

بر احساسم زدی

که شعرم در گلو شکست


لعنتی!


لعنتی

آنچنان

پشت پا

بر احساسم زدی

که شعرم

در گلو شکست



درک کن نه دک


 فاصله 

درک کردن 

تا 

دک کردن 

 فقط یک حرف است

رمز دوست داشتن دیگران درک آنان است.



وجدان


دندان های "وجدان" را نکش

بگذار..

گاهی ترا گاز بگیرد 

 تا ببوسی او را 

آن هنگام که می خواهی 

آسوده بخوابی



روان و گویا

 اشک 

تنها مترجمی ست

که احساس را روان ترجمه می کند


"گویا ترین زیرنویس"


سیاهی شب


شب شد و سیاهی پست

سایه انداخت بر فکرم

چشم های مست و بی شرمش

دوخت بر سینۀ شعرم


با جنون افکارش

طعنه بر تنم می زد

در کمال بی شرمی

حرف ز مردنم می زد


من فراری از عشقش

سایه اش ،به دنبالم

اَه! چه ساده بودم من

چیده بود پر و بالم             


تیر میزد به پرهای

زخمی وپر از ترکش

یک نفر نبود" نامرد"

شهوتش؛ فقط.. ارتش


ابتذال چشمانش

میخ، روی اقبالم

مُهر و قرعه ی فحشا

خورده شد دل فالم


دود  می کرد جهانم را

لای سیگار بیعاری

نشئه شد  دل چشمم

از شراب بیزاری 


جنگ بود و  ویرانی

آوار بود و بی جانی

من شدم خرابه تن

جنگ زده و  قربانی


امسال با مادرم


سالی که نکوست از بهارش پیداست


در مطلع و هم؛ حسن ختامش زهراست

بر مزارمادرم


عید از ره رسید 

و عطر مینویی وزید

بوی عشق و بوی زهرا؛

 روز مادرهم رسید


زنده شد در خاطرم 

آن سالهای بی کسی

خاطرات کودکی را..

نیشِ تنهایی گزید


خواستم خلوت کنم 

با خاطرش در دفترم

بر خطوطش ،

قطره 

قطره

اشک هایم می چکید


می زدم هر شب پیاده ..

من.. قدم با پای دل

تا مزارش 

این دلم با دردهایش می دوید


همقدم.. 

با پای دل 

این اشکهای  هر شبم

بر مزارش نرم و آرام،

 زودتر از من، می رسید


اینهمه دوری؛ 

صبوری ؛ 

در نبودش قد خمید


سوختم                                

 من در فراقش

شمع عمرم ته کشید


لبخند خدا

دخت دلوم

زاده ی بهمن

جامه ام نو و سپید

مثل برفی که

لحظه ی هبوط من

بر زمین می بارید


خدا مشغول بود

و چه با حوصله می پیچید

تن عریان زمین را در برف

وعجیب قابله هم تقلید کرد

زود  پیچید

تن عریان مرا

در دل ملحفه ای

 نرم و سپید

و خدا

به شکوهم 

نه هبوطم

ناز

می خندید

و گل خنده ی او 

نقش درد را 

از دل مادر من

بر می چید

قدم خیر شدم

و به یمن قدمم

یاس و خاک

باز هم آغوش شدند

سردی و بی مهری 

از دل خاک 

فراموش شدند...


کاش یادها کهنه می شد

ویرانگرنند؛ ویرانگر!

از من جز خرابه ای؛  هیچ نمانده است.

سوختم آن زمان که سکوت کردی در مقابلم

و من ایستاده فرو ریختم در خویش

هر چه خواهی باش؛اما....

 آی آدم!

گر که گبری ،گر یهودا 

گر مسیحا ، یا مسلمان

هر چه خواهی باش.

اما...

آدم باش.


نازی صالحی(صبور)

,وای مادرم

در میان کوچه های هاشمی

یاس احمد را

چه بی رحمانه سیلی می زدند

 

پشت در،یاس کبود را

چهل نفر

تف!

چه بی شرمانه سیلی می زدند

 

بشکند دستت مغیره

شهر آیا آن زمان لوطی نداشت؟!

مادرم را

درمیان آتش و مسمار در

ناجوانمردانه سیلی می زدند!!!

 

 

 فرارسیدن ایام فاطمیه و شهادت جده سادات را محضر ولی عصر (عج) و همه شیعیان آن حضرت تسلیت عرض می نمایم

خلوت حریری ناز

در خواب نازی دیدمت

شهزاده ی زرین کمر

از راه دوری آمدی

با صد سپاه و سیم و زر

 

با چند مژه از چشم ناز

راه دلت جارو زدم

زیبا، به رسم عاشقی

با پای دل زانو زدم

 

خیمه بر احساسم زدی

شیرین ترین در باورم

صدها ستونِ عاشقی

بر بیستونِ  پیکرم

 

قصری بنا شد در دلم

زرینُ و رنگینُ وبلور

گفتی عروس قصه شو

مستانهُ و ناز و صبور!

 

 بیدار ز خوابِ ناز.. من.

شهزاده بودی، در بَرَم

در بیکرانِ قصرِ دل

تاراجِ دل... تاج سرم

 

عمری صبورِ خلوتت

شهزاده ی زرین کمر

همپا ترین دررقصِ عشق

هر صبحُ و هر شامُ و سحر


اختر چرخ ادب..پروین

 

خدا را بین،ترا در خواب دیدم

و چون مهتاب ترا جذاب دیدم

 

تو اختر بودی و من ماه دیدم

درون برکه  من  ناگاه  دیدم

 

کشید آن رخ برون از آب.مهتاب

چو دید پروین عالمتاب.مهتاب

 

در آن برکه فقط جای تو میشد

و مه شرمنده از ناز تو میشد

 

من و تو شاعری پیروز بودیم

به دور از بازی هر روز بودیم

 

کنار برکه با هم ما نشستیم

سکوت شب به شعری ما شکستیم

 

برایم لب گشودی شعر خواندی

و غم را از دلم به مهر راندی

 

تو میخواندی برایم شعر مرغک

نبود در آن نشان از فکر کودک


سکوت من به شعرت خوب پیوست

و شعرت در درونم نقش می بست


تو میخواندی و من مبهوت رویا

و می ریخت از دهانت دُر و مینا


تو میخواندی غزل زرین و شیرین

 ومن هم در پی اش احسنت و تحسین


چو مرغی بی قفس آزاد بودم

تو گویی با تو من همزاد بودم


دمی بگذشت از آن اوقات شیرین

کنار برکه و دیدار پروین


و چون من را صدا کردی دلم ریخت

تو انگاری غم دنیا به دل ریخت


و فهمیدم که هنگام پسین ست

و وقت گریه های آتشین ست


ترا چون جان به آغوشم کشیدم

و اشک از چشم تو دردانه چیدم


و در اشکم، صدای التماس بود

و در هر التماسم ،یک سپاس بود


نرو پروین!بمان ای نازنینم

سپاس بیکران ای بهترینم


ببین زیبا برایم شعر خواندی

چرا اینجا کنار من نماندی؟!


تو رفتی و تمام برکه ماتم

و چشمانم که میبارید نم نم


دوباره نازیِ تنهای تنها

کنار برکه با کوهی زِ غم ها


زدم بوسه به جایی که تو بودی

درون برکه جای ماه بودی


شدم بیدار از آن رویای شیرین

ندیدم در کنارم ماه و پروین........


روحش شاد...

مارال


به شکار غم 

اگر می آیی

نرم  و آهسته 

بیا

نکند رم کند

این

وحشی دل


ناز

شبخیز


خان زاده ی تبریزم، شعر خوان که تب ریزم
چون باده ی لبریزی، صد بوســــه زلب ریزم

در تاری شبـــــــــهایم در بزم دو صــــهبایم
شعر و غزل از لب ریز،  شَه عابد شبـخیزم

صبور

همدم


میزنم بر تار تنهایی بخوان

همدم شبهای شیدایی بخوان


عاشقم باکی ندارم زین جنون

میزنم بر طبل رسوایی بخوان


نازی


شمس

باکی نیست


بگذار شمس باشم


عاشقت کنم..


شمسی باشم پرنده


روح بیقرارم را


به پرواز می دهم و


گم می شوم در ناکجاباد


و ترا غرق در عرفان


صبور94

توسن


وحشی ام

رامم نخوان
آسوده ام در دام عشق
من ...
وحشیِ زرد چامه ام
سرخی ندارد خامه ام
آسودگی
از من مگیر
بر این تهی مغز دلم
هرگز
گُلم خرده مگیر
رامم کنی
گم می شوم
در مشکبوی وحشی ات.
خاکسترم ؛؛
پیدا کنی
در شعله ی تحریری ات

رامم نخوان!
بر وحشی افکارِ من
انگشت احساست مزن
سرکش ترین شر می شود
شرش گریبان می شود

آسوده ام در دام عشق
رامم نخوان
من...

وحشی ام


صبور 94

خیمه شاهانه



ای یـــل دانــــــــایم
به شــــــبی یلـــدایی
در دل شیـــــــــدایم
خیــــمه ای رویـائی

در درون خیمـــــــه
همچو شـاهی بودی
بزم عشق و مسـتی
به نگــــــاهی بودی
 
من صـبوری شاعر
شـعرِ من رقصـــنده
نرگـــسِ شــــهلایت
بر تنـــش ســــوزنده

چشم مستم می خواند
غزلم می رقصــــــید
این دل طوفـــــــــانی
گردِ عشقت چرخـــید

آن غــــزالِ مســـتت
به غــــــزالم  خـندید
در دلــم با غــــــوغا
از حــــیا می لــرزید

وا چه طوفــــانـی بود
در دل آرامـــــــــــش
آن غزل گم مـــی شد
در دل یک خـــواهش

رقـــص تن لــــــرزانُ
شمعِ شــــــهلا سرکش
می ربــودی شرمـــش
بر سر یک خــــواهش
 
آن شـــــب یلــــدایــی
مسـتی و غــوغـا بود
مجـــــــلـسی شــاهانه
در دلـــــم بــــرپا بود

در درون خیـــــــــمه
تــــــو پنـاهـــم بـودی
دل به مــــــستی دادم

این گــــــواهــم بودی


صبور 94

شرنگ


زهر داشت

جام نگاهی

که حلاوت گناه را

به کامم

چشاند


صبور 94

زاده تبریزی من


 ای زاده ی تبریزم، شعر خوان که تب  ریزم

در محـــــضر لبهایت، صد بوسه ز لب ریزم


شعر و غزل از لب ریز، خان زاده ی تبـــریزم

در بزم دو صهبایت، من بــــاده ی لبریزم


صبور 94

لووپ ناز2


کناره جوی

از خواری و زاری

همدم گل شو

همه عمر

چون سبزه و

 چمن

در

کنار جوی


صبور94

لووپ ناز


تا بستانی


کام از لبم

بر من بگذرد

زمستان و

بهار و


تابستانی


صبور94

شکار دل


به شکار دل اگر می آیی

نرم  و آهسته بیا

که مباد

رم کند این وحشیِ دل


صبوردی 94

سلامی ساده به امام زمان

#ساده_سلا می_تقدیم_حضرت_دلبر

#فرحناز_هرندی_صبور

#تولد#نیمه شعبان#خضرت_مهدی_عج

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج


ساده سلامت میکنم،

دل را خرابـــت میکنم

جامم شده خالی ز می، 

فکر شرابـــت میکنم


در برهه ای از عاشقی، 

عشقم صدایت میکنم

میسوزم و میسازمت، 

دل را کبابــــت میکنم


ای مرغ عشقم در قفس، 

فردا رهایــت میکنم

میخوانمت شاه غزل، 

در شعر نابـــــــت میکنم


در سجــده ناز  نماز، 

محو نمـــــــــازت میشوم

ای قــــبله آمال من، 

کعبه خــــــــطابت میکنم


در محـــضر ناز و نیاز، 

دل را به نامـــت میزنم

اسم قشنگ و نازتان، 

در دل کتابـــــت میکنم


این دل تمام جان من، 

دل را فدایـــت میکنم

ای نرگس دشت دلم،

جان را خرابـــت میکنم


چون لیلی لولی وشی، 

مجنون..زیــارت میکنم

هر جا روم جای شما،

بنده نیابـــــــــت میکنم


ساده سلامت میکنم، 

مولا صدایــــت میکنم

از وارثان احـــمدی، 

قائم خـــــــطابت میکنم.


سوگندنامه



الهی به احمد،محمد،رسولی امین
به آن عارفت،خاتمِ مرســـــــلین

به عرش و به اعلی،بهشتِ برین
به سالار،و مولا،به سکانِ دین

به مادر به زهرا به دخت نبی
به همسر به همپا به فخر ولی

به بخشنده مردی سخی در زمین
به مولا، حسن،  مجتبی، نازنین

به آن تشنه لب،خفته در کربلا
غریب و شهید،کشته در نینوا

به سجادُ و آن سیدِ ساجدین
علیِ حسین، زینت عابدین

به باقر ،به صادق،به آل عبا
به باب الحوائج،به موسی الرضا

تقیُ و نقی،، عسکریِ همام
مقاوم  امامت،، زِ ابنِ امام

به مهدی،به صاحب،ولیِ زمان
به آن شاهِ در پرده،،غائب،نهان

الهی به راهت همان،ترجعون
به آن هادیانی وَ هُم مُهتدون

به نوح و به مریم، به شمسُ و به فجر
به جمعه به والعصر به لیلُ و به دهر

به آن می که طبعش چونان زنجبیل
به رودی که نامش بوَد سلسبیل

به مسکین ،یتیم و فقیر و اسیر
درآن یوم حسرت همان،قمطریر

مرا  وارهان ازعذابی  الیم
تو ای کردگار عزیز و حکیم

شوم متقی در ضلال و عیون
خوران میوه های همی یشتهون..

با احترام ...صبور

هر کس به کسی نازد

"هر کس به کسی نازد ،من هم به علی نازم"
بر پادشه خوبان،،،،،، بر فــخر جــــــلی نازم

در سلسله عشاق،،،،،در عشق همــی تازم
چون رند غزلخوانی،،،بر شاه و ولــــی نازم

تو خواه شوم شاعر، در محـفل و هر مجلس
 در مدح علی مولا،،شــعر وغـــــــزلی سازم

هم نام  نیم با او،،،من عاشـــــــــــــقِ نام او
بر عاشق خوش نامش، هم نام ولــــــی نازم


جوینــده و پوینــده،،،خواننـده ،،سراینــــده
"هر کس به کسی نازد،من هم به علی نازم"

با احترام.. صبور

صهبا

عشق را من ذره ذره حل و  معـــــنا میکنم
گر شوی وامق، خودم عذرایِ عــذرا میکنم

میشوم مجنون ترین لیلای سرگردان دهـــر
هر خم میخانه را،رندانه صـــــــهبا میــکنم

با احترام صبور...

آشفته دل


رندانه  و  مستانه در منزل  من  زد
گویی که دلش ناخنکی بر دل من زد

دل  خندهء  مستانه  زد از ناخنک  او
گویا که دل آشفته شد از قلقلک او

یک نقش کشم از رخ زیبای چو ماهش
صد  بیت  ترازم  زِ بت  چشم سیاهش

یک جام شَرَبی،از خُمِ آن چشم خمارش
سرمست  شوم  از  قدح  و جامِ شرابش

با احترام......صبور

بخوان بر وزن سماع؛بی وزن

یا هو

این ..نَفس؛چنین... مُرده
دل؛ حَیُ وچنین زنده
اینجا نِی ابلیسی
تقدیسی و تندیسی
یارا بزن سازی
من تن؛ بچرخانم..
پا را به زمین کوبم
پاکوب و دست افشان
 با دف........ برقصانَم
"رقصم" سماعی باد
بادا حلالم باد

جان بازمُ، برخیزم
از دام  جهان خیزم
افتانمُ و خیزانم
جوشش زعشق یار
هفتاد و دو بار رقصم
"رقصم" سماعی باد
بادا حلالم باد

در سلسله  ی عشاق
سر حلقه ی رندانم
ای  پیر خراباتم
"مِی"  خواهمُ و می خوانم

مطرب تو بزن دف را
من هو کشمُ و رقصم
کف می زنم و مستم
جامم؛ شرابی باد
بادا حلالم باد

 
پر شورمُ و..... شیدایم
خاموشمُ و....... پیدایم
من ؛مست، زِ آرامش
مدهوشمُ و سرمستم
هو هو کنان گویم:
یا هو و الا هو
نیست در برم ...جز او
از خود...... به در،،حالم
شوریده ؛ در این حالم
در حالتِ روحانی
 می چرخمُ و می رقصم
"رقصم" وصالی باد
بادا حلالم باد
.
.
.
.
این چرخشِ دَوار را
 اینگونه چرا آید؟!
آن  رقص  و سماع تو
گویی به چه کار آید؟!

این طائر قدسی را
 گو، قصدِ "هو" دارد

قوَت به جانم شد
این رقص و سماع من.

چون مرغ قفس "جانم"
"هو" آرزو دارد

با احترام صبور آذر 94