به هوش باشید
دهانِ عقل باز و
چشم گوش بیدار کنیدتبدیل و عکس
نازی صالحی/صبور
دیشب میان رویاها
روییده بود بر سرخی گونه ایم
دشتی از گل های اشک
صبح...
گل های سرخ و خیس خورده ی بالشم
قد کشیده بودند زیر اشک ها!!!
رنگ دویدگی و رنگ پریدگی
تنها شباهت گونه ها و بالشم بعد از رویای خیس شبانه بود.
نازی صالحی/صبور
دیشب میان رویاها
روییده بود بر گونه های سرخم
دشتی از گل های اشک
صبح...
گل های سرخ و خیس خورده ی بالشم
قد کشیده بودند زیر اشک ها!!!
رنگ دویدگی و رنگ پریدگی
تنها شباهت گونه ها و بالشم بعد از رویای خیس شبانه بود.
نازی صالحی/صبور
بی بی ناز؟!
جانم؟!
می گفت:
کار خودت را کردی!
مرا اسیر خود کردی و
در قفس را بستی و رفتی
کاش می دانست
قلب من همان جایی ست که او اسیر شده
کجای این دنیا می توان رفت
وقتی...
من هم اسیر چشمان او شده ام.
رج بــــــــه رج می بافم شعرهای دلتنگی ام را
بلنـد بلنـد فریاد می زنم ترا را در سکوت
قــــطره قــــــــطره می بارم نبودنت را
ذره ذره آب می شـوم چون شمع
آرام آرام می میـرم بی صدا.
و هنوز دوستت دارم
تا همیشه
از تنها چیزی که متنفرم همین روزهای خردادست
پا گرفتن من در وجود تو
و رفتن تو از کنار من در همین روزهای خرداد بود.
تو رفتی و من صبور شدم
قد کشیدم در کوچه پس کوچه های کودکی،
بی تو
بی مهر تو
بی حضور تو
رفتنت،
حفره ی خوفناکی در قلبم ایجاد کرد
که با هیچ عشقی پر نشد
تهی بودن این گوشه
تنهایی و تاریکی را برایم به ارمغان آورد.
حالا این خرداد رسیده ام به سن تو
به سن همان روزهایی که برای همیشه ترکم کردی
روزهایی که تداعی گر خاطراتی تلخ و دردناک اند.
45 ساله شده ام مادر !
اما جامانده در کوچه پس کوچه های دوازده سالگی
و چشم به راه بازگشت تو
بزرگ نشدم
تربیت نشدم
آدم نشدم
فقط بی تو با شعرهایم به بلوغ رسیدم
بی تو، با دردهایم جنگیدم و مرگبار خندیدم.
بهار برای من معنایی جز...
فصل تلخ کوچیدن تو
و صبور ماندن من نداشت!
نازی.صالحی/صبور
گاهی دلت می خواهد
پارچه ی سیاهی روی تمام احساس بکشی
تعطیل کنی دکان شعر را
و بنویسی:
◾️▪️انالله و اناالیه راجعون▪️◾️
واژه هایی را که مثقال مثقال جمع کرده بودی
مشت مشت خیرات کنی
تا روح خسته ات، آرام و شاد شود.
نازی.ص.صبور
دیشب دوباره گریه کردم
کابوس هایم درد داشت
درست مثل سقطِ جنین های چروکیده و بی جفت
گربه های حیاط پشتی خانه ی بی بی ناز.
خودم دیدم
نسیم، دامن آب را تکان داد
ماهی در آغوش ماه رقصید
گربه ها آواز خواندند
و من ...
دوباره کابوس هایم درد داشت
تارهای غم تنیده می شد
بر دیواره ها و راهروهای حنجره ام
کپک می زد
پوزخندهای احترام بانو، روی مردمک های چشمم
سرطان قلب؟!
تومور عشق؟!!
مگر داریم؟!!!
داشتیم.
خودم دیدم
دست داشت،
پا داشت...
دست و پاهایش هی دراز و درازتر می شد.
درد داشت
مثل کابوس های دردناک
دردهای مرموز سرطان قلب
تومور عشق!
خودم دیدم...
قلبم مرد.
ستاره ها سیاه پوش شدند
اشک ها جیغ می زدند
شعرها مرده شور شده بودند
قلب سرخ مرا
مثل گل های رز خشک شده
میان قبر دفتر خاطرات، دفن کردند.
خنده دار بود!
اما دیشب دوباره گریه کردم
کابوس هایم عجیب درد داشت.
..............................................................
ناز//فصل سقط عاشقانه ها
نازی که باشی
می شوی دختر ته تغاری پدر.
صفر آبله مرغانی پیشانی ، پای ذهن را می کشاند
سمت 7 سالگی و سفر 40 روزه ی حج پدر و مادر
و 2 هفته بستری شدن و 1 عمر عقب ماندن از درس ریاضی
فراری ترین دختر کلاس آمار و ریاضی.
انگار صفر کنار 2 نمره ریاضی را یک عمر بر پیشانی ات کوبیده اند
نازی که باشی
دوست داری
حل کنی اعداد را
درست مثل حل کردن دانه های شکر در فنجان چایت
و آنقدر بهم بزنی تا حوصله ات سر برود.
شماره ها ...
تاریخ ها...
پلاک ها را به هم ربط و گره می زنی
عقده نشخوار کردن اعداد داری
تنها سرگرمی دوران کودکی ات
بازی 7 سنگ ، بازی با آ4 های جعبه آچار
و شمردن ستاره های آسمان لحاف 40 تکه بی بی ناز است
نازی که باشی
پایین تمام دامن هایت را 7و8 های رنگی می دوزی
پیراهن 4 خانه می پوشی
و با جیغ اردک ها میان گل های باغچه می رقصی
گاهی شرترین و فراری ترین دختر کلاس آمار و ریاضی می شوی
با آمپول های کش رفته و انداختن در بخاری نفتی کلاس ،
نظم کلاس ریاضی را بهم می ریزی.
نازی که باشی
آرزوی داشتن یک صفر
کنار نمره های 2 ریاضی ات هرگز برآورده نمی شود.
فصل تب اعداد
دلخسته ترینم ...
در این گنبد دوار
هر گاه رسد پیچک مرگ
بر سر دیوار
تا حال بپرسد...
ز منِ خسته ی بیمارِ خودآزار
من لب بگشایم به سخن:
اقرار..... اقرار
یار برده نفس های مرا،
نیست مرا جان
اندک نفسی مانده در این تن
باقی همه را نیز.....
تو بردار .
نازی صالحی_صبور
بس سوخته است این دل،درحسرت یک نامه
در حسرت یک بوس و صد صحبت جانانه
دانی که تمامم سوخت،بی شمع رخ ماهت؟!
هم دست ودل و دینم، هم کاغذ و هم خامه
نازی صالحی،صبور
روزگاریست که چون بلبل لال، دلگیرم
بی تو از جان خود و کل جهانم، سیرم
ناله و نوحه ی عشق، مشق شب هر شامم
نم اشکی که شده همدم هر تحریرم
من ترا رانده ام از خود، به همه جور، عزیز
راندم و رفتی و این سوز جگر تقدیرم
مثل مرغی که درون قفسی جامانده
بر سر زلف و کمندت به خدا زنجیرم
سوخته در شط خیالت رخ خونین دلم
روز و شب در پی یک چاره و صد تدبیرم
همچو شمعی که تمام دل شب باریده
عاقبت از غم این سوز نهان می میرم.
نازی صالحی. صبور
دلم برای دیدنت چه شاعرانه تنگ شد
برای این غزل ببین چه عاشقانه جنگ شد
قدم نمی زند دلم، همره هر ترانه ای
پای ردیف و قافیه چه ناشیانه لنگ شد
شبانه شیونی زده چنگ به روی چامه ام
ناله و بغضِ شعرِ من پر از فغانِ چنگ شد
آه ز قلب عاشقم،سایه فتاده بر شبم
ماه نشینِ تارِ من شکار یک پلنگ شد
ناله نمی زنم ولی،شکسته حرمت دلم
مزار و این سرای من، خراب صد کلنگ شد
ساقی و مطرب شبم،شکست جام خاطرم
شکوه نمی کند دلم اگر چه در شرنگ شد
نازی صالحی. صبور
هنوز امید در چشمانش سو سو میزند
لبخند بر لب میگوید:
من میگویم درد را از هر طرف بکِشی درد ست
حالا تو بنویس: درد را از هر طرف بنویسی درد ست،،
میگویم:چه فرق میکند نوشتن یا کشیدن؟؟!!
درد ،،درد ست..
بیا جایمان را عوض کنیم من درد میکشم و تو از درد بنویس
صبور در چشمانم نگاه میکند با بغض میگوید:
من طاقتِ کشیدن درد ترا ندارم
تو فقط قلم بردار از من بنویس و دردم را به تصویر بکش..
قلم برداشته ام چه بنویسم
که از قلم چشمانم جز اشک بر صفحه شعر هیچ، نمی چکد.
فرحناز هرندی .صبور
ای اولین و آخرین کلام شعرهایم
تو که باشی
رایحه عطرآگین شقایق های وحشی
از تن شعرهایم ساطع می شود
طنین حزن دل انگیز صدایت
در کوچه پس کوچه های جانم
زیباترین عاشقانه ها را به ارمغان می آورد
هنوز هم عاشقانه برایت از سویدای دل می خوانم:
تک سوار شعر من اینک چه غوغا میکنی
چشم تو بیت الغزل،جای خودت وا میکنی
مثـنوی معنوی، در پیش تو سجده زند
شاه شاهانی، شکار وجنگ و بلوا میکنی
تاب گیسوی کمندت بند هر صاحبدل است
با کمندت نازنین، خوش صید زیبا میکنی
ای تو مجنون هزار و یکشب هر شام من
این دل لولی وشم شیدای شیدا میکنی
خط بطلان آورم روی معـــــاشیق جهان
تا شوی مجنون من، دیــوانه لیلا میکنی
عاشق که باشی...
چشم هایت را عاشقانه روی دنیا بازمی کنی، بالشت هنوز بوی عطر فرانسوی مردانه می دهد.صدای قار قار کلاغ ها،زیباترین سمفونی دنیا را در ذهنت تداعی میکند. نگاهت مهربان است،آنقدرررر که دلت می خواهد مادر تمام جوجه گنجشک های دنیا باشی و فریاد بزنی: "سلام صبح تون بخیر جوجوهای مامانی من".
به آیینه که نگاه می کنی هنوز همان دختر شانزده ساله زیبایی را میبینی که عاشق پوشیدن شلوار پانک و کفش اسپرت سفید است.موهایت را دم اسبی می بندی ،خط ها و چروک های صورتت را زیر کرم پودر می پوشانی و ناخن هایت را با وسواس بیشتری لاک می زنی.
میان تنهایی و سکوت ،میز صبحانه ات را مثل همیشه، دو نفری و با سر و صدا می چینی.
با آهنگی ملایم ،برای چشم هایی که در قاب به تو خیره اند آرام می رقصی و تمام روز را بر روی صندلی متحرک برای صدمین بار " کلیدر " می خوانی و لذت می بری.
عاشق که باشی دوست داری ماه را مثل برکه در بغل بگیری، تک تک ستاره ها را ببوسی به گربه ی سیاه روی دیوار شب بخیر بگویی و منتظر لالایی جیرجیرک ها شوی.
عاشق که باشی دست در گردن بالشی می اندازی که آغشته به عطر فرانسوی مردانه ست ، بستر تو نرم ترین آغوش دنیا می شود و خواب هایت شیرین ترین و عاشقانه ترین رویاها.
عاشق که باشی....
این منم شیدای تو
مجنون ترین
آدم
بیا
بی قرارم در هوایت
بی هوا
یک دم
بیا
این که می بینی
نشسته در
گذر
تا بگذری
این منم حوای تو
عاشق ترین
آدم
بیا
شدم مطرب!
زدم بر تار تنهایی
و خواندم
برای تو
در آن شبهای شیدایی
من از دل:
ببین آهسته میخوانم شدم درگیر تنهایی
بمان بامن نرو مجنون، چرا دلگیر لیلایی
دمی گفتی به من جانا:
تو تنها نــیستی یارا !
نشستم گرد گیسویت ..
تمام شب همین حالا
نزن حرفی ز تنهایی
بگو از من ...بگو از ما..
بگفتم:
ای دلُ و جانم
ببین آهسته می پوسم،، شدم رویای توخالی
بمیرم من بدون تو،، در این سودای بی خال ی
و
سوز دل اثرها کرد
ترا همچو منِ عاشق
دمی رسوا و شیدا کرد
و باز خواندی به رسم عشق
برای این دل رسوا:
تو محبوب منی ای جان،، نه رویایی نه توخالی
نمیر اینک به جان من ،،نه بخت مانَد نه اقبـــالی
زدم بر طبل رسوایی
در آن شبهای مهتابی
شدم شیدا
شدی مجنون
شدم رسوای هر بامی
نرو جانم
بیا ماهم
شدم کافر به هر شامی
نازی(صبور)
هر صبح خودم را در آیینه می بوسم
(به نیابت از تو)
دست ترا می گیرم
در کوچه باغ های پر شکوفه ی با تو قدم میزنم
شعر می خوانم و با ضرب آهنگ قدم های تو می رقصم
عصر از تو که می خوانم شعرهایم شکوفه می دهند
و تو مست از عطر بهار نارنج های سپیدم
دوباره گم می شوی در تمام من
و من غرق در دریای پر تلاطم وجودت
شبانه زیر مهتاب نگاهم
به تماشا می نشینم جذر و مد سینه ات را
اینگونه می گذرد روزگار من
سنگ منم
شیشه منم
نور من
اشرف مخلوقم و مغرور من
آمده ام با تو صبوری کنم
از هوس و وسوسه و تیرگی
از همه ی رنجش و نامردمی
از غم هر حادثه دوری کنم
حرف بزن سنگ صبورت منم
دل نشکن جام بلورت منم
خورده انار دلم از غم ترک
بس که دل آزرده شدم در فلک
پر شده از خشم فرو خورده ام
این دل افسرده ام
تا که تو باور کنی
ای گل بی خار من
حرف بزن
سفره ی دل باز کن
قصه ای آغاز کن
راز گشودند بسی پیش من
همنفس و همره و هم کیش من
پس تو چرا ساکتی
یار هم اندیش من ؟
شیشه عمرم نشکن نازنین
محرم راز تو شوم
بعد از این
رود شوم
محرم اسرارها
سینه ی من
مدفن الماس ها
پهنه ی دل،صحنه ی اعجازها
عرصه ی صبرم
سپر رازها
کوه غروری تو ، ولی ساده ای
سایه ابری و چه افتاده ای
آمدی و همدل و همره شدی
زائر این قبله و درگه شدی
در حرم سبز دلم شه شدی
ای گل بی خار من
دل بده تا سنگ صبورت شوم
وقت عبور از شب دلواپسی
لحظه ی بی همنفسی،بی کسی
رمز عبورت شوم
.
.
.
ای گل بی خار من
نازی.صبور
یا غیاث المـــستغیثین
باز آدینه ای از راه رسید و ندبه ای که مامن اشکهای سرگردانم شده..
ای خدایی که در عرش، استقرار ازلی داری و رجوع همه عالم به سوی توست ..
به درگاهت ضجه از دل بر می کشم تا شاید ناله ام به عرشت برسد و به ظهورش غم و اندوه را از دلم برهانی
کجاست بقیه الله؟!
کجاست صاحب روز فتح و برافرازندهء پرچم هدایت
اویی که پریشانی مان اصلاح می شود به دستان مبارکش
و همه اختلافها و کج رفتاری ها را اصلاح و ریشه ظالمان و ستمگران را نابود می کند
اساس ظلم و عدوان را بر می اندازد و شوکت ستمگران را در هم می شکند
کجاست آن آقایی که حبل و دسیسه های دروغ و افترا را از ریشه قطع می کند و حدود کتاب آسمانی را احیاء.
ای چشمه ی زندگی
ای مهر تابنده در ظلمات زمین
ای طراوت روزگار
دلم...
همان مرغ حیران و سرگشته
پریشان و آشفته
بیقرار و بی تاب
با چشمانی بارانی و بالهایی شکسته
بگو چگونه تحمل کنم این روزهای سرد هجر را؛ این سکوت جمعه های انتظار را؟!
یکنفس و اشکریزان ترا صدا می زنم ای مظهر جمال و جلال خدا:
ای فرزند مصطفی(ص) ای فرزند ختمی مرتبت؛؛ ای فرزند علی (ع )و فاطمه( س)
ای فرزند بزرگ مقربان خدا و مردان مهذب
ای فرزند هادیان هدایت یافته و اصیل و شریف و نیکوترین پاکان عالم
ای فرزند ماه های تابان و چراغ های فروزان و ستارگان درخشان
ای فرزند راه های روشن و برهان های آشکار
ای فرزند حجت های بالغه و ترجمان وحی،
ای فرزند نباءعظیم
ای فرزند طه و یاسین و ذاریات
ای فرزند طور و عادیات..
پدر و مادر و جانم به فدایت مولا
به دنبال نشانه ای از توام، تا تمام جاده ها را به شوق دیدنت پشت سر بگذارم
کاش می دانستم کجا و در کدام سرزمین، دلم به ظهو رت آرام خواهد گرفت
کدام ناله یاری ام می کند تا در فراقت فغان از دل برکشم و کدام چشم یاری؛ تا زار زار بگریم در هجر ت.
ای سیف الشاهر؛؛عطش مان طولانی شده ، کی می شود بیایی تا بر جویبار رحمتت درآییم و سیراب گردیم
در حالیکه پرچم نصرت و پیروزی در دست داری
ما بر گردت حلقه بزنیم و تو با سپاه تمام زمین را پر از عدل و داد کنی و دشمنان را کیفر عذاب و خواری بچشانی.
یاس نرگس!!
چگونه تحمل کنم انتظار و درد را ..
فراق و هجر را ..
دلم به جز هوای تو هوایی ندارد بیا و رخ نشان ده مولایم تا جان ناقابلم را در رکابت به جانان بسپارم
بارالها ما را از حوض کوثر جدش پیغمبر(ص)
به کاسه او و به دست او سیراب کن، سیرابی کامل گوارایی خوش که بعد از آن سیراب شدن دیگر تشنه نشویم ای مهربانترین مهربانان عالم
دلنوشته ام برگرفته از ترجمه ی فرازهایی از دعای روح بخش ندبه
عقل چون چوپانی بی رمه
سرگردان به دنبال پریشان واژه هاترا چه بنامم ای فراتر از کلام!
تو که زیباترین جلوه ی گذشت و صبوری را به بهترین شکل،
در برابر دیدگانم به نمایش گذاشتی
به حق که در کلاس تو درس گذشت و مهرآفرینی را آموختم.
پرتو مهربانی تو جهان تاریک نادانی ام را سرشاراز فروغ و روشنی کرد.
ستوده باد نورافشانی ات ای مهربانوی خوبی ها
چون ناجی نجیبی با زمزمه ی محبت
دست این غریق غرقه در بحر غفلت و تاریکی را گرفتی .
حضور گرم و صبورت چون شب چراغی تابان ،
روشنگر راه زندگی ام شد
و من گمگشته را به سرزمین نور و آگاهی هدایت کرد.
در مکتب مهربانی ات ،درست اندیشیدن و بندگی خالصانه را آموختم
چه برازنده ست مقام پیغمبری
برای تو که سوختی تا بسازی ام ای داناترین آموزگار زندگی ام!
مقام بلندت تا همیشه ی عمر در ذهن و خاطرم جاودان خواهد ماند مهربانو.
در نهایت احترام تقدیم به
آموزگار اخلاق و مهربانی سرکار علییه مهربانو "ملیحه میزانی"
با سپاسی بی حد روزت مبارک
عجب روز دل انگیزی شود!
وقتی که...
هوا؛ هوای بهار باشد ؛
سایه داری چون چنار باشد و...
صدای جویبار و
شراب انار و
نگاه یار هم، خمار باشد.
غزل بخوانی و
صف بی قراران...
هزار هزار باشد.
صبح جمعه ای بیاید و
کلید کعبه هم؛
به دست مبارک...
آن شه در پرده شهریار باشد و..
ندای نوید آسمانی ظهور
به دو عالم رسا و آشکار باشد
و روشنی چشم ما...
به پاس آن همه انتظار و
لطف کردگار باشد.
عجب روز دل انگیزی شود!!
به امید روزی که سر آید انتظار
و روشن شود چشمان بی فروغ مان
به سیمای نورانی و پرفروغ حضرتش .
فرحناز هرندی(صبور)
شهر تبریز ست و یک دنیا شکوه و معرفت
ای دلم دوری ز مُلکش، بر تو بادا تسلیت
مانده ای جا مانده ام از ملک عیاران دهر
می فرستم زنده یا این مرده دل را، عاقبت
پاره کردند رشته ی وصل مرا آنا و طن
از بهشتم رانده اند، دور م ز جاه و منزلت
گر چه دورم از تنت، اما تنم تب ریز عشق
بی تو این جان و تنم هرگز نخواهد عافیت
قلب من همچون کویر و مهر تو چون کندوان
کاش بمیرم در هوایت، تا چه باشد مصلحت
خواستم شعری سرایم بهر داوریژ دلم
واژه گم شد، لکنت آمد در ستایش، منقبت
پایتخت عشقی و تاجت مبارک ماه من
کنیه ی اسلامی ات را صد هزاران تهنیت.
فرحناز هرندی.صبور
مُردی بهشت من...
مُردی!
و من،
تا همیشه ...
تمام اُردی بهشت هایم
بوی جهنم می دهد
فرحناز هرندی(صبور)
گاهی دلت می خواهد بلند بلند گریه کنی برای آنچه که بر سرت امده. برای لحظه هایی که باید به دلت دروغ بگویی.خسرو!! خوش بحالت! تو گفتی کاش می شد آدمی به اندازه ی نیازش بمیرد! و تو مُردی و دلت نخواست برگردی و خاک هایت را بتکانی و دوباره زندگی کنی.کاش خیلی خیلی خیلی زود من هم به اندازه ی نیازم بمیرم و مثل تو بخوابم تا ابد.دلم می خواهد حتی فرصت دروغ گفتن به دل بی نوا را هم نداشته باشم.زندگی را دوست دارم اما از سرنوشت شوم و کابوس هایی که هر شب شکنجه گر پلک هایم شده میترسم.کاش دهان شعرهایم رااز دوستت دارم ها پر نکرده بودم تا زنجیری شود بر دست و پای احساسش ، کااااش!
تسلیت
و هر از گاهی در گذر زمان در گذر بی صدای ثانیه های دنیای فانی
جرس کاروان از رحیل مسافری خبر می دهد
که در سی آغازی بی پایان را می سراید
استاد و برادر بزرگوار، مداح اهل بیت جناب فرخی قراملکی
درگذشت پدر گرامی خادم و دوستدار اهل بیت کربلایی محمدحسین فرخی قراملکی
را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده
و از درگاه خداوند متعال برای آن عزیز سفرکرده
مغفرت و رحمت واسعه
و برای شما و سایر بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل خواهانم.
نخواه مرد جنگی
که با من بجنگی
خراب دو جنگم
یکی جنگ تن با غم تو
یکی جنگ من با خود من
شکست خورده ام من
در این بزم و پیکار
سلاحی ندارد تن سرد و بیمار
نجنگ مرد جنگی
نجنگ مرد جنگی
گمان کرده بودم
نگاهت شده، سنگر من
امان از دو چشمت
و تیر های سردش
شده زخم و خونین تن و پیکر من
نجنگ مرد جنگی
که نایی ندارم
من زخمی عشق، که پایی ندارم
نپرسی ز خاکریزِ این خسته دل
که سخت بی دفاعم
جوابی ندارم
که تسلیم مرگم
سلاح دو چشمم ،
زمین می گذارم.
نازی
دندان های "وجدان" را نکش
بگذار
گاهی ترا گاز بگیرد
تا ببوسی او را
آن هنگام که می خواهی
آسوده بخوابی.
تمام غصه ها را زیر دامن چین دار و گل گلی آرزوها پنهان می کنم
چرخی می زنم...
عطر گل های یاس دامن آرزوها، شامه ام را با تلخی نوازش می دهد.
دیوانه وار شعرم را با صدای بلند می خوانم:
حفـظِ حریم و حرمت، توخونمون جاریه
کاشکی بدونی مادر، جای تو هم خالیه
زود رفتن مادران تو خونمون ارثیه
وقتی منم زود برم، جای منم خالیه
واسه به....
صدای اعتراض دخترها بلند می شود:
وااای مامان!!
باز این شعر رو خوندی؟!!
نخون دیگه!!
لطفا!
گرد غم و اندوه را که روی صورت های معصوم شان می بینم
پشیمان می شوم از خواندن.
اما حسی موذی مرا وادار به خواندن دوباره می کند،
شاید دلم می خواهد بدانم تا چه اندازه عشقم در رگ هایشان جاریست.
دوباره با شیطنت صدایم را بلند می کنم :
واسه به یاد موندنم عکس منو قاب کنید
بذارینش رو دیوار اینم یه چوبکاریه
دوباره صدای اعتراضشان را می شنوم
اما بلندتر
و با گاز و بوسه هایی از سر لج، من را وادار به سکوت می کنند.
ازاین دوست داشتن عاشقانه ی لطیف و حس گرم مادرانه بی نهایت لذت میبرم.
می دانم آغوشم راامن ترین جای دنیا می دانند.
با همین حس زیبای مادرانه،
بر میگردم سراغ دفتر خاطرات و آغوش گرم بی بی ناز
بی بی ناز!
جانم؟
یادت هست از زیر سردرِ آبی هستی با تنی کوچک و عریان گذشتم
وچه معصومانه قدم به این گیتی پهناور نهادم.
تن نحیفم را در آن بهمن سرد در دل ملحفه ای سپید پیچیدند.
چشم بر هم زدم
دو دهه گذشت و فریبای تن را در بهمنی دیگر در لباسی سپید نشاندند.
دوباره چشم بر هم زدم ....
راستی چقدر طولانی شد این چشم بر هم زدن بی بی ناز!!.
هر بهمن که می رسد،
در انتظارم که بگویند: چشمانت را باز کن،
فرصت چشم بر هم زدن و آدم شدن به سر آمده
و برای آخرین بار تن رنجور و فرتوتت را باید دوباره در لباسی سپید بپوشانیم.
:بی بی ناز؟!
:جانم؟!
اینبار که چشم هایم را باز کنم نه سپیدی لباس را می بینم، نه سپیدی بهمن را.
تنها سیاهی گورست و تاریکی،
می ترسم بی بی ناز
نه از مرگ ...
که گاهی فکر می کنم مردن حسی ست عرفانی، مرموز و لذت بخش
من از آدم نشدن ...
به تکامل نرسیدن ...
از اینکه شیرینی صعود را تجربه نکنم
از اینکه جوجه هایم پناه گاه امن و آرام خود را از دست بدهند می ترسم.
می ترسم بی بی ناز
هر بهمن، به من، چه می گذرد خدا می داند!
با احترام صبور//بهمن 96
چه احساس زیبایی!
وقتی متوجه بشی تو بهشت گمشده ایران، بهشت آرزوهات
بهت اهمیت دادن و عکست رو صفحه اول روزنامه زده باشن
و یک صفحه رو به معرفی شخصیت و شعرات اختصاص داده باشن
چه احساس قشنگی!
برای داشتن این حس قشنگ خدا رو شاکرم
تشکر ویژه از استادان گرانمهرجناب آقای بهروز ایمانی وآقای حسن فرخی قراملکی
ایستکلی دوست آدینا
قاجار قادینی
بیر آز قهوه
بیر آز دوداقلارینین دملنمیش دادی
بیر آز گؤزلرینین دنیزینده کی دینج لیک
بیر آز فیرتینا
بیر آن ناز
تاپیم جان...
سیمین تاخت آراسیندا
یاواشجا قوجاغیما گل
من سنسیز...
سؤنوک، اویموش بیر دونیایام
شعر اوخو
سویوق جانیمی اوخشا
الینی دویغولاریما چک... یاسمن چیچه ییم
عمارتلر یاراتدیم گؤزل پری
آمما باشقا اؤزه لیگی، آیری صفاسی وار
مرمر سینه نین تاپیناغی۱
و
ساحل باخیشیندا
گؤز یاشی تمه لینده سارای
یوخولاریمین ساراینی تیکیم
اویوشمازلیقلا2
ساچلارینین دویونون آچ
تئللریندن آسیم
قویو - چوخور چولا کیمی
قاجار قادینی؟!
ناز چیچهییم !
خومارام !
کؤهنلمیش ‹چاخیر›۲ ایسته ییرم
نارا اوخشار
بو همایونلو بزم اوچون
بو قانلی خوم خانه۳
یئدی ایل لیک چاغیر
بو منظومه دن ایسته ییرم
قاجار قادینی !
رقص ائت ایندی
آیاق گؤتور گؤزل مستانه لیکله
دوز آت، خالخال دوز قیز آیاغینا
شاهلیق حرامیم اولسون
اؤپوش دینلچیسی اوللام
دانتللی۴ دوداقلارین پرامتی۵ آراسیندا
دولاندیر
آلدایجی ناز گؤروشونو
تیتره ت
بو باشسیز - آیاق سیز
سارایین دیره ک لرین
محو ائت منی
قولتوغونو آچ
اؤلوم
پریشانلیق - ویرانلیق اورتاسیندا
قاجار قادینی
محو ائت...
شعر: نازی صالحی ترجمه: بهروز ایمانی
۱_حرم . ۲ باشقا3_شراب. 4_ میخانه. 5_ قیطانی. 6 هرمی
İstəkli dost adına
Qacar qadını
Bir az qəhvə
Bir az dodaqlarının dəmlənmiş dadı
Bir az gözlərinin dənizində ki dinclik
Bir az fırtına
Bir an naz
Tapım can...
Simin taxt arasında
Yavaşca qucağıma gəl
Mən sənsiz...
Sönük, uymuş bir dünyayam
Şeir oxu
soyuq canımı oxşa
Əlini doyğularıma çək... yasmn çiçəyim
İmartlər yaratdım gözəl pəri
Amma başqa özəliyi, ayrı səfası var
Mərmər sınənin tapınağı 1
Və
Sahil baxışında
Göz yaşı təməlində saray
Yuxularımın saraynı tikim
Uyuşmazlıqla2
Saçlarının düyünün aç
Tellərindən asim
Quyu - çuxur çola kimi
Qacar qadını?!
Naz çiçəyim !
Xumaram !
Köhnəlmiş ‹çaxır›3 istəyirəm
Nara oxşar
Bu humayunlu bəzm üçün
Bu qanlı xüm xanə4
Yedi illik çaxır
Bu mənzümədən istəyirəm
Qacar qadını !
Rəqs et indi
Ayaq götür gözəl məstanəliklə
Duz at, xalxal düz qız ayağına
Şahlıq haramım olsun
Öpüş dilənçisi ollam
Dantellı5 dodaqların prameti6 arasında
Dolandır
Aldaycı naz görüşünü
Titrət
Bu başsız - ayaqsız
Sarayın dirəklərin
Məhv et məni
Qoltuğunu aç
Ölüm
Pərişanlıq - viranlıq ortasında
Qacar qadını
Məhü et...
Şeir: Nazı Salehi Tərcmə: Behruz İmani
گاهی دلت می خواهد
پارچه ی سیاهی روی تمام احساس بکشی
تعطیل کنی دکان شعر را
و بنویسی
◾️▪️انالله و اناالیه راجعون▪️◾️
واژه هایی را که مثقال مثقال جمع کرده بودی
مشت مشت خیرات کنی
تا روح زخمی ات آرام و شاد شود.
این روزها پیشاپیش زیاد پیام تبریک برای شب یلدا گذاشتم، اما با هر تبریک یک سیلی به صورت خود زدم، که چه جای تبریک گفتن دارد وقتی هر شب این پاییز برای زلزله زدگان کرمانشاهی به بلندی هزار شب یلدا گذشت؟! وقتی هر شب این پاییز و پاییزهای قبل، کودکان کار، کارتن خواب ها ، افراد بی خانمان شب های یلدایی دراز و پر از بیداد دارند. گونه های یخ زده شان سرخ تر از سرخی هر انار و داغ دل دردمندشان سوزان تر از سرخی هر آتش ست.
لعنت به من اگر این چنین شب یلدایی دلم خوش باشد وقتی که می دانم گوشه گوشه وطنم پر از تن هایی دردمند و ندارست. چشمهایی پر از آجیل های اشک ، دل هایی پرخون و گونه هایی که با سیلی سرخ شده اند.
چه کنم ! دلم نمی خواهد بزم یلدایی را به غم آراسته کنم،اما نمی توانم به دروغ، دل خوش کنم وقتی غمی بزرگ در دل ریشه دارد. کاش می شد شب یلدا در میدان های شهر کرسی های گرم بزرگ مهر گذاشت و تمام بچه های فقیر و یتیم را دور آن جمع می کردیم تا یک شب از درازترین شب های نداری شان به خوشی می گذشت و این چنین کوتاه می شد. یک دل سیر از آجیل هایی می خوردند که هرگز نخورده اند، گونه هایشان برای یک شب با خوردن تنقلات و از گرمی سرخ می شد و مهربانی و محبت را با دلی خوش بر سر کرسی مهر تجربه می کردند.
اصلا شما بگویید: من افسرده!!
دلم نمی خواهد جشن بگیرم...
وقتی خنده های شیرین یک پدر زیر شرمساری نتوانستن خرید یک هندوانه گم می شود وقتی پسته خندان لبان مادری از غم نداری بسته مانده.کاش در این شب به جای رسم دور هم نشستن و رنگین کردن سفره های یلدا، رسم تقسیم کردن باب می شد ، دانه های انار و آجیل و حبه های هندوانه به مساوات تقسیم می شد تا سهم همه ی آنانی که صورتشان با سیلی سرخ شده خنده و دلخوشی و شادکامی می شد.
بیاییم در این شب یلدا حواس مان به همه ی کسانی که فراموش شده اند کمی بیشتر باشد و محبت را مهربان تر و عادلانه تر تقسیم کنیم تا یلدای کسی نامبارک نباشد.
#فرحناز_هرندی_صبور
به زیر سینه های تاک
شراب شعر مکیده، باورم
چقدر نجیب رسیده ام
در این رطوبت طلوع تب
به فصل قرمز جنون واژه ها
تو رفتی و ...
دلم به زیر پای لشکری ز افسران آذرست
به دست عادت رفاقتی غریب
خمیده شد عمود خیمه ی کمر
دوباره رنگ زرد چهره ام
سپید می شود
ز سردی و سیاهی دو چشم تو
به زیر آن تموز نحس شمس تو
چه ساده آب می شود
تمام حس ساکتم
در این تحجر غریب خنده ها
مرید گریه های مرتدم
و پلک خسته ی خیال
دوباره پرده دار صد نگار کافرست.
#فرحناز_هرندی_صبور
تو نیستی
تو نیستی
تو نیستی و
دوباره گم شدم
میان حجمی از بلوغ شعر
میان شهوتی پر از شراره های غم
فشرده حس شُوم درد
دوباره سینه های سفت فکر
بمیری ای تبلور ظهور عشق
که بعدِ رفتن دوباره ات
دوباره مرده در تمام این دلم
زبانه های سرکش غرور
تمام نای خسته ی نفس کشیدنم
مرا کشانده پای چاه آرزو
دوباره جفت کرده ام
تمام کفش های حسرتم
و در خیال خود
دوباره به سراب بی شعور عقل می رسم
بمیری ای همه خیال
دوباره پاره کرده ای بکارت شعور شعر
بیا که پنجه می کشد تمام خواهشم
و پشت ابرهای التماس
رسیده ام به مرز سلطه ی جنون
به حس سرد یائسه... کنون.
نازی صالحی صبور
زن ست دیگر
دلش که بگیرد
آرام نمی گیرد
از درون گُر می گیرد
و جهانی را به آتش می کشد.
sabur747@
#نازی_صالحی_صبور