خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

پدرم ؛تاج سرم

ღعکسهای متحرک عاشقانهღ


یک بار اذان گفتی

در گوش چپ و راستم

صدها منار رویید 

بر گنبد قلب 

من





چه کنم با غم چهل؟!

عقل چون چوپانی بی رمه

سرگردان به دنبال پریشان واژه ها

در کوچه پس کوچه های چهل سالگی

چهل...

گویی چاهیست بی ستون

که فرو ریخته در آن چهل ستون از عمر


چون به چهل رسی

چپاول می شود سیاهی مو

به دست پیرزن چال به گونه ی روزگار

و شروعی ست برای 

پچ پچ های طوفان پیری

در دالان های پیچ در پیچ و چروکیده 


چهل یعنی جمع کردن جل و پلاس جوانی

و چکیدن از جوی جهل

و  به سر رسیدن

فصل چشم چرانی و چرب زبانی ها.


چهل یعنی پوشیدن چکمه عبادت  و

چکه 

چکه 

گام برداشتن به سوی چکامه های نور.


چهل یعنی زمزمه ی چامه مرگ

و سریع چرتکه انداختن حسابدار عمر.


......................................................


حلول فصل عبادت و بندگی ست...

کفش های بندگی به پا کرده ام 

تا خود عرش با پای پیاده  به در خانه ات خواهم آمد.


 صبور// بهار بندگی


بوی نای شاعری

 

مادرم رفت 

و دلم،

ماتم گرفت

 

دور قلبم

هاله ای

از غم گرفت

 

بوی نا دارد

هوای شاعری

 

خیس اشک...

باران شعر،

نم نم گرفت.

حلاوت

زنبورها هم کندویشان کوچک است

اما دلخوشند

به وجود ملکه

 و دسترنج های شیرین کندو


مهم نیست خانه ات بزرگ باشد یا کوچک

ببین  ملکه زندگی ات چقدر بانوست

 و مراقب حلاوت های  زندگی تو.



تقدیم به برادر بزرگوارم و ملکه زیبای  زندگی اش زهرا همپای

فرحناز هرندی/صبور


دلنوشته های پدرم شهریار


 

 

 

ما در هر حال و موقعیتی که هستیم تشنه گفتار بزرگان دین هستیم

 

که هر کلامشان راهنمای بزرگی برای سعادت دنیا و آخرت شیفتگان

 

 آنهاست.امام علی علیه السلام می فرماید:انسان با گفتارش وزن

 

میشودو با کردارش ارزیابی می شود پس چیزی بگو که گران سنگ و

 

 وزین باشد و کرداری بجای آر که ارزش آن والا باشد.همه عزت و

 

 سربلندی ما بدست خدای جهانیان است،آنزمان که به ما توفیق

 

 عبادتش را می دهد با قلبی صاف و روحی پاک در مقابلش می

 

 ایستیم و می گوییم: ایاک نعبد و ایاک نستعین فقط ترا می پرستم

 

و ازتو یاری می جویم

 

و نتیجه این عبودیت را همان روز در جلو خود نمایان میبینم.

 

پدر را دیده ام و برایم زحمت زیاد متحمل شد ولی مادر را به خاطر

 

نمی اورم.زیرا در کودکی از این نعمت بزرگ محروم گشته ام.

 

هنگامی که مادری میبینم فرزندش را نوازش می کند 


چقدر از نداشتنمادر متاثر میشوم.


مادری را میبینم بال های محبتش را بالای سر

 

 فرزندش گسترده،

 

از خوردن غذای خود بخاطر فرزندش صرفنظر میکند

 

 اول لقمه را در دهان کودکش میگذارد،

 

او را نوازش میکند و در آغوشش قرار می دهد

 

بر گونه هایش بوسه می زند برای پرورش او روز و شب آرام ندارد .

 

گاهی گهواره اش را تکان می دهد گاهی برایش نغمه های

 

 دل انگیز می خواند تا او را به خواب شیرین ببرد.سحر در کنارش

 

 ستایش خدا را به جای می  آورد

 

و در نزدیکی او به تلاوت قرآن و دعا مشغول میگردد

 

تا هنگامیکه او سر از بستر بردارد باز هم نوازش او به

 

 فرزندش آغاز می گردد.

 

خدایا چه محبت بزرگی به مادر داده ای که ذره ای از آن کم نمی

 

 شود،بلکه روز به روز بیشتر میشود.


حرف های بزرگان ما همه صادقانه

 

 است که بهشت زیر پای مادران است.

 

خیلی دلم میخواهد شبی مادرم را در خواب ببینم،

 

بر پاهای او بوسه بزنم باو بگویم

 

بعد از خدا ترا از همه بیشتر دوستت دارم،

 

ترا در آغوش گرفته و روی ماهت را ببوسم و

 

 بتو بگویم همه وقت که خدا را ستایش میکنم

 

برایت از خدا طلب مغفرت میکنم.


برای  آمرزش و شادی روحت

 

 دعای فراوان میکنم.

 

نازنینم بعد از مادرچنین فرشته زیبا و مهربانی نخواهی یافت

 

 

اوست که برای تو جان را در کف اخلاص گذاشته و تقدیم میکند

 

و از این فداکاری ناخرسند نخواهد شد.


بیاییم مادرمان  را همچون

 

 خدای مان ستایش کنیم

 

آن هنگام که بدیدار ارواح پاکشان بوسه بر

 

 سنگ قبرشان می گذاریم،ملائک بر ما نظر دارند

 

و در پیشگاه خدا برایمان طلب بخشش و سعادتمندی می کنند.

 

همه این گفتار را از روی حقیقت می نگارم.

 

هر زمان مادری میبینم که فرزندش دست در دست

 

 او نهاده از کنارم میگذرند،بیاد مادر داشتن قلبم بصدا میافتد.

 

چشمانم  فرشته ای را می بیند

 

 که با یک عالم از دیدارش جهان بین میشود.

 

ناگهان ناله ام طنین انداز

 

و از نداشتن مادر بار غم بر دلم مینشیند

 

که ساعت ها در فراق مادر می سوزم  بیاد او آه میکشم.


دوستت دارم پدر

جهانم بی الف

*یا ستارالعیوب*



شبی در عالم رویا

میان جمعِ آدم ها

هزاران رنگ دیدم

هزاران چهره در پستوی صورت ها


یکی زالو 

دهانش گرد و خون آلود

حریصِ باده  و هالو


یکی ماری فریبنده

پر از نقش و نگار اندام

به رقص و تاب زیبنده


یکی چون کژدمی زهردار

سیه رو و جنایتکار و بدکردار


یکی چون گرگ درنده

ز خُلقِ زشت، آکنده

خزیده کنج تنهایی

ز اخلاق بدش، مهجور و شرمنده


یکی چون خوک شهوتران

تنش بدبو؛؛؛؛ نجس؛؛؛عریان 

ز کردارش، تمامِ خلق، حیــــران


یکی روبه صفت … مکار

پر از حیله  پر از نیرنگ، 

گناه آلود،

دغل باز و طمعکار


یکی چون اُشتری پر کین

یقینا ، روز حشر غمگین


دمی لرزیدم از ....

هیبتِ 

این چهره در پستوی صورت ها

و من ترسان و حیران

گذشتم از میان جمع هیبت ها

و سخت لرزیدم از آن هیبتی

که خفته در...

 بُنِ پستوی رویِ من


کدامین چهره را دارم؟!


پر از کین ام؟!

به روز دهر ،شرمنده...

چو اُشتر سر به زیر دارم؟!!


هوسرانم؟!


 و یا

 فریبنده ..

به هر جمعی ،چو ماری خوش خط و خال...

لخت و عریانم؟!!


و یا با رندی و حیله

 بشر را من به چوب مکر می رانم؟!!


و یا چون گرگِ دَرَنده

سراسر غرق عصیانم ؟!!


و شاید پروراندم

باغِ وحشی در بُنِ پستوی این چهره!!


خداوندا!!

کدامین چهره را دارم!!؟

منِ نادان نمی دانم

اگر 

خطا کردم...

بگیر دستم

ببر بالا...

اگر.. پستم


نظر بر دست  پر مهر تو دارم...


نبینم که رسد روزی

ببینم  لوح اعمالم

زده مهری و کوبیده

بهشت جاودانم،  "خورده برگشت"

و من، مغبون و سرگشته

خورم حسرت

دریغا که...

"جهانم" بی "الف" گشت.


طعم نعنایی لبت

طعم نعنایی لبت

عجیب...

آرام می کرد 

دردهای دلم را.


نازی


عادت های پایدار من

هنــــــــــــــوز هم بر سر عادت های گـذشته ام هستــم

دانــه دانــــــه ردیف می کنم قافیه های بی کسی را

رج بــــــــه رج می بافم شعرهای دلتنگی ام را

بلنـد بلنـد فریاد می زنم  ترا را در سکوت

قــــطره قــــــــطره می بارم نبودنت را

 ذره ذره آب می شـوم چون شمع

 آرام آرام می میـرم بی صدا.

 و هنوز دوستت دارم

تا همیشه


ناز(صبور)

          

قضای عشق

دیر رسیدم 

به قد قامتِ  قدو قامتت

طلوع کرده بود آفتاب نگاهت

چند رکعت قضا کنم  عشق را؟


نازی صالحی(صبور)

عطر وحشی تن تو


به شکار 

عطر تنت آمده ام

این وحشیِ

گریخته در فضا.


#نازی_صالحی_صبور

احساس کور


کور شده 

تمام احساس 

شاعرانه ام


کجاست 

عصای سپید واژه ها؟!

آتش بس سکوت

از هیچ بگو

هیچ هایی که پر از 

نغمه های حزن انگیز پرستو

در غروبی سرد است

مسپار سر  شعرانه هایت را

به دست دار سکوت

از هیچ بگو



ناز(صبور)

بال های پرواز شبنم

یا نور  یا قدوس


می گفت: طبق عادت همیشه برای بیرون رفتن جلوی آیینه  ایستادم مداد سیاه رو برداشتم  توی چشام کشیدم ، یه رژ  کمرنگ روی لبم زدم ،موهامو جمع کردم بالای سرم؛شال مشکی رو روی سرم انداختم،جلوی موهام رو با وسواس خاصی اتو کشیدم و کج ریختم تو پیشونیم طوری که جذابیت ابروهای تاتو شده ام رو دو برابر میکرد . آرایش عادتم شده بود فکر می کردم آرایش کردن یه نوع نظافته اگه بدون ارایش بیرون برم صورتم کثیفه. ولی با تموم این حرفا همیشه یه اعتقاد قوی ته دلم موج میزد که به مراسم عزاداری امام حسین باید با احترام خاص و لباس سیاه رفت.می گفت اونشب هم مثل تموم شب های محرم رفتم مسجد محله مون. یه گوشه رو انتخاب کردم و نشستم. همراه با هیات ؛عزاداری  و گریه می کردم ، گاهی هم با گوشیم ور می رفتم ، پیامی می دادم ، پیامی می خوندم و گاهی هم تو آیینه گوشی یه نگاه به خودم می انداختم که موهام درست باشه و آرایش صورتم با گریه کردن به هم نریخته باشه.اون شب هم مثل شب های دیگه مهمان امام حسین(ع) بودم بعد از عزاداری قیمه ای خوردم و برگشتم خونه.در حالیکه اشکاش رو پاک میکرد گفت: می خوام بگم همه چیز واسم عادی و معمولی بود اینکه باز محرمی رسید و طبق عادت این ده شب رو روضه می رفتم و سیاه می پوشیدم .بغضش رو فرو خورد و گفت: می دونستم مجلس امام حسین حرمت داره اما نه تا این حد ،که هیچوقت بهش دقت نکرده بودم.از مسجد که برگشتم خونه، یکی دو ساعتی بیدار بودم باز با گوشیم ور رفتم و چند صفحه ای از یه کتاب رو خوندم ،یادم نیست خواب بودم یا بیدار توی یه عالم دیگه بودم .خودم رو دوباره تو مسجد دیدم اما این بار متفاوت بود تمام دیوارهای مسجد پره از گل های نرگس و نسترن بود یه عطر عجیب و بهشتی شامه ام رو نوازش میداد نورهای سبزی که نمی دونم از کجا می تابید فضای مسجد رو روشن کرده بود. دیدم دو نفر با لباس بلند و سفید و روبندهای سبز و مشکی میون جمعیت ایستادن یه حس خوبی بهشون داشتم. با اشارشون همه عزادارا یه گوشه جمع شدن انگار میخواستند عکس بگیرن و این حس من تو اون لحظه بود و منم که عاشق عکس گرفتن، خواستم برم تو جمع بشینم  که اجازه ندادن و گفتند به ایشون بگید حجاب شون واسه مجلس ما کامل نیست. تو اون لحظه انگار یکی یه پارچ آب سرد ریخت رو سرم تمام تنم یخ کرد و اشکام بی اختیار جاری شد ؛رفتم یه گوشه مجلس نشستم سرمو گذاشتم رو زانوهام و مثل بچه ها زار زار گریه کردم. اینقدر  گریه کردم که وقتی به خودم اومدم بالشم خیس اشک بود نمی دونم بیدار شده بودم یا از اون عالم اومده بودم بیرون. پا شدم نشستم سرمو گذاشتم رو زانوهام و دوباره شروع کردم گریه کردن و مرور رفتارم. همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمام می گذشت مانتو توری که پیش از محرم خریده بودم و با ساپورت می پوشیدم مانتوهای  رنگارنگم با استین های کوتاه شلوارهای کوتاه؛ کفشام ؛جورابام ؛شال های نخی و نازکم رژ لب ها و لاک هایی که با مانتوهام ست کرده بودم...همه و همه از جلوی چشمم می گذشت چقدر با پوشیدن این لباس ها و آرایش اعتماد به نفسم بالا میرفت چقدر خودم رو زیباتر می دیدم همیشه احساس خوبی بهشون داشتم اما اون شب یه حس چندش آور بهشون پیدا کرده بودم حتی عطر ها و ادکلن هام که بیشتر از هر چیزی عاشق شون بودم.وای وای وای که من این همه عطر استفاده کرده بودم اما هیچ کدومشون اون ارامشی که عطر تو مسجد مشامم رو نوازش کرد رو بهم نداده بودند. اون عطر؛ عجیب عطری بود.

میون گریه ها و این افکارم صدای اذان بلند شد . هیچوقت از شنیدن صوت اذان اینهمه لذت نبرده بودم ؛چه لذتی داشت این ترنم بهشتی.بعد ازاون همه گریه احساس سبکی خاصی می کردم.از جام بلند شدم وضو گرفتم و نماز صبح رو برای اولین بار اون موقع صبح خوندم تا طلوع خورشید زیارت عاشورا و سوره یاسین رو  هم خوندم. می تونستم حس کنم تو وجودم یه چی متولد شده یه چیزی مثل نور و روشنایی،یه حس سبک و خوب داشتم،به نظافتم رسیدم، لباس پوشیدم و بدون آرایش زدم بیرون.حجابم رو هم تا حدودی رعایت کرده بودم رفتم مغازه حجاب که چند تا چهار راه؛ بالاتر از محل کارم بود یه چادر عربی و یه روسری بلند گرفتم ، همونجا پوشیدم و یکراست رفتم محل کارم.وارد که شدم همه همکارام از تغییر ناگهانی پوشش من شوکه شدند اما تحسین و تعریفشون از اینکه این پوشش چقدر بهم میاد اشتیاقم رو چند برابر کرد. وای خدا میدونه چقدر احساس سبکی  داشتم.پشت میز کارم که نشستم با خودم گفتم کی گفته چادر سنگین و دست و پا گیره و اگر بپوشی احساس خفگی میکنی؟!یه لحظه به این تفکر احماقانه خندیدم چرا که من سبکتر از قبل بودم درست مثل پرنده سبکبالی که بال تازه  بهش دادن و قدرت پروازش دوبرابر شده و از پرواز تو اوج آسمون لذت میبره، عجیب لذت می بردم.دلم می خواست هر کسی که از کنارم رد میشه بهش بگم بروچادر بپوش ببین چه لذتی نصیبت میشه، نمی دونم چرا دوست داشتم همه تو این شادی و لذتم شریک باشند.

شب،شب تاسوعا بود.این بار متفاوت آماده شدم برای رفتن به مسجد .با حجاب کامل و بدون آرایش.پامو که تو مسجد گذاشتم تمام چیزی که تو عالم رویا یا خیال دیده بودم پیش چشمم مجسم شد. اون شب مسجد  عجیب شلوغ بود و جایی واسه نشستن پیدا نکردم.   حتی واسه یک نفر، که  ناگهان دیدم دوتا خانم محجبه با اشاره دست بهم گفتن که بیا اینجا بشین.وقتی رفتم نزدیک شون دقیقا اندازه یک نفر جا بود.همون جایی که تو خواب میخواستم بشینم و عکس بگیرم و اجازه ندادند. اشکاشو پاک کرد و گفت خدا میدونه  توی اون شلوغی با چه آرامشی کنار این دو خانم محجبه نشستم و باز همون عطر بهشتی رو واسه لحظاتی استشمام کردم.چشمام رو بستم و با تمام وجودم اون عطر رو تو ریه هام فرو دادم. وقتی چشمام رو باز کردم  دیگه خانم های محجبه رو کنار خودم ندیدم اما من هنوز سرجام نشسته بودم. یه نفس عمیق و بلند کشید انگار که این اتفاق براش تازگی داشت و همیشگی بود و چه احساس قشنگی تو صورت معصوم و چشمای پر اشکش موج میزد.می گفت حالا هر دختری رو میبینم که تو حرمت نگه داشتن مجلس امام حسین(ع) کوتاهی می کنه، اتفاقی که برای خودم پیش اومده رو واسش تعریف می کنم چون دوست دارم همه رو تو داشتن این پر و بالی که حضرت فاطمه(س) به من داده شریک کنم.آخرین حرفش این بود که هر کس واقعا لیاقت داشته باشه و نظر کرده ائمه باشه بهش این پر و بال رو میدن و همین حجاب مسیر زندگی شون رو تغییر میده و در مسیر جاده خوشبختی قدم برمیدارند وکاش یادمان نرود الگوی ما؛ مادرمان سیده و سرور زنان عالم حضرت فاطمه(س) است نه زنان بی بند و بار غربی.


خدایا ما را آنی و  کمتر از آنی به خودمان وا مگذار. الهی آمین

با احترام صبور

چله نشین

آرام جانم

این لحظه دل نه زبان فلسفه می فهمد نه منطق

یکپارچه عشق است و دلدادگی

مالامال از غم فراق

جا مانده ای از قافله عشاق

کوله بار دلتنگی را بر دوش می کشم

قمقمه ی چشمهایم را از اشک  پر می کنم

دلشکسته و نالان با پای دل عزم سفر می کنم 

و راهی حرمت

پرده حریر چشمانم را می بندم

پرچم دست را با احترام بالا میبرم 

و به سینه می کوبم ،

با بند بند وجودم ناله میزنم:یا حسین


چله نشین غمی شده ام تا اربعینی میهمان شوم بر حرمت یا حسین

اما سعادت یاری نکرد


سلام مرا به مولایم برسانید و بگویید  ناز از قافله جامانده؛ 

اما دلش را در دلِ قافله عشاقت جاداده

دلش را دریاب. یا حسین

حسرت وداع

وقت تشییع دلم

حسرت

 بدرقه ی اشک تو بود.


برای سی و یک مین سالگرد عروج ملکوتی مادر بزرگوارم. 


روحت شاد نازنین مادرم


ناز


این محرم بی مَحرم راز...

امروز روز تولد توست

مانده ام تبریک بگویم یا تسلیت

فقط یک جمله...

خوشا به سعادتت.

محضِ تبرک


السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِالله


بانو سلام!!من آمدم رخصت بگیرم

در این سرا ؛من با غمت..خلوت بگیرم 


خواهم که لالایی سُرایم ،بهر اصغر

نجواکنان در سنگرِ غربت بمیرم 


بهر نوشتن  از گلویِ پاره پاره

من مهلتی از محضرِ رحمت بگیرم 


بانو بده فرصت که من محضِ تبرک

سرمه کِشم از تربتُ و...قیمت بگیرم 


بانو ببین دنیای دون اصغر کُشان است

جا دارد از... این غفلتُ و قسمَت بمیرم

 

صد چون علی اصغر به خون  آغشته بـینَم

خواهم که از  این کُشتن و ظلمت بمیرم


درگیر حسی  مثلِ... حسِ داغِ لیلام

در انتظاری اکبرُ و  غیبت اسیرم


بانو دعا کن تا بیاید نورِ عینت

من در رکاب و نهضتش غیرت بگیرم


تا جان ببازم تشنه  چون سقای خیمه.

همچون  یلِ ام البنین عزت بگیرم 


***************************************


آری دعا کن مهدیم، مـولا بیاید

نور دو عــــالم آیتِ زهـرا بیاید


هم انتقام اکـــــــبرِ لیـــلا بگیرد

هم تولیت از کافر رسـوا بگیرد


ایام شهادت سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین( ع) را  محضرعاشقان و مریدان آن حضرت تسلیت عرض نموده و عزت و سربلندی اسلام و مسلمین را از ایزد دانا مسئلت می نمایم.

نازی (صبور)

فصل ترنم های درد

می رسد از ره بهار عاشقی

برگ برگش

راوی دلدادگی

آشنایی و خزان...

دیوانگی

می رسد فصل ترنم های درد

با تمام بوسه های داغ و سرد

یاد باد!

فصل پاییز؛توی کافه

پشت میز

توی فنجان؛ جای قهوه

اشک های داغ و خیس.

نازی(صبور)


سلام مولای من



ساده سلامت میکنم،دل را خرابـــت میکنم
جامم شده خالی ز می،فکر شرابـــت میکنم

در برهه ای از عاشقی،عشقم صدایت میکنم
میسوزم و میسازمت،دل را کبابــــت میکنم

ای مرغ عشقم در قفس،فردا رهایــت میکنم
میخوانمت شاه غزل،در شعر نابـــــــت میکنم

در سجــده ناز  نماز،محو نمـــــــــازت میشوم
ای قــــبله آمال من،کعبه خــــــــطابت میکنم

در محـــضر ناز و نیاز،دل را به نامـــت میزنم
اسم قشنگ و نازتان،در دل کتابـــــت میکنم

این دل تمام جان من،دل را فدایـــت میکنم
ای نرگس دشت دلم،جان را خرابـــت میکنم

چون لیلی لولی وشی،،مجنون،زیــارت میکنم
هر جا روم جای شما،بنده نیابـــــــــت میکنم

ساده سلامت میکنم،مولا صدایــــت میکنم
از وارثان احـــمدی؛؛قائم خـــــــطابت میکنم


نازی(صبور)


جمعه های دلتنگی


هر شنبه پشت سرم

جمعه ای جا مانده در غبار

باز می نشینم تمام هفته را در انتظار

شرمنده ام آقا!

سلام، مطلب تازه ندارم

تمام حرف دلم...

همان درد کهنه ی در انتظار

خواب نما

 

روزگاریست


که من کُنج دلم


می پوسم


 

همه ی


عشق من اینست


که در خواب ترا


می بوسم.


سهم تلخ من از عشق

لعنت به من

لعنت به تو

لعنت به عشقی که سهم ما نبود

لعنت به تو که رفتی و

من ماندم و

شعرهایی با تن کبود

با رفتن از دلم

غم مانده و

جدایی و سایه های سکوت

قسم به آیه های مقدس اشک

پایان وسهم من ازعشق، این نبود.


نازی(صبور)


من از قبیله هیاهویم

 من از قبیله ی هیاهویم،

از طایفه ی بیداد

به آتش کشیده ام

جهان جسمم را

به لرزه درآورده ام 

ستون کاخ اندامم را.

عشق را 

پیش چشمان مضطربم کشتم.

وحشیانه تاخت زده ام،

تپش های قلبم را 

زیر سم اشکهایم

لگدکوب کردم.

قیامتی به  پا کرده ام

وحشی و ویرانگر

به مرز نابودی می کشانم 

روح عصیانگرم را.


در پس دیواره های جهان جسم

نمانده 

جز خرابه ای 

از شهر ویران شده ی روح

خاکستری از حسرت...

سرابی از عشق.


نازی صالحی(صبور)


حریم ناز


زنم

 سردار میدانم

حریفم نفس اماره

جهادی سخت و صدباره

بتازم بر صف دشمن

کُشم دَجال و اهریمن

بپوشانم حریمم را

ز هر شری؛ شَوم ایمَن

جهانم عاری از فتنه

پر از ایمان ، حیا ، غیرت

و خالی از نگاه ِهرزُ 

و هر دشنه

ندای فطرتم "عفت"

ندادم تن به هر خفت


حرم گشته حریم من

نگاهت با وضو باشد

حریمم حرمتی دارد


#نازی_صالحی_صبور


جفتگیری واژه ها

  

نیمه شب 


قابله ی ماه را صدا زدم


احساس بود که می زایید


طفل شعری علیل و ناتوان را.


پستانِ قلم خشکِ شیر بود


گریه های بی امان طفلِ گرسنه از شیر


 تحمل درد بعد از زایش را


سخت تر میکرد.



روزگاریست


من مانده ام با طفلی علیل و گرسنه،


و پشیمان از جفت گیری دردناک واژه ها.





عید سعید فطر بر مومنان خداجو و صالح مبارک باد

عید سعید فطر بر آنان که در برابر طاعت و عبادت

و ریاضت و جهاد خویش  رضای حق  را یافته اند 

و به کمال مطلوب خویش  رسیده اند تبریک و تهنیت باد.



سلام بر  تو ای همدم عزیز که تا همدم ما بودیقدر تو را نیکو شناختیم 

و هنگامی که ترک ما گفتی،از فراق تو فاجعه ای عظیم یافتیم 

و خاطر ما پریشان و آزرده  شده است.


سلام بر تو ای مهمان گرامی که وقتی قدم به خانه ما نهادی 

سخت شادمان شدیم و روزی که از خانه ما رفتی شادی ما پایان یافت.


 سلام بر تو ای همسایه گرانمایه که در کنار تو،

 قلب های مابه نرمی و مهربانی گرایید و گناهان ما از برکت تو کاهش گرفت.


سلام بر تو که به خاطر تو،چه بسیار بنده گنه کار از قید عقوبت رسته 

و چه خوشبخت است آن کس که حرمت تو را رعایت داشته است.


سلام بر تو که به هنگام وداع،خویشتن را از تو بیزار نبینیم 

و روزه را که یادگار توست ترک نکنیم.


سلام بر تو که هنوز به ما نرسیده ،مشتاق مقدم تو بودیم 

و هنوز ما را ترک نگفته، به یاد روز مفارقت،خاطری پریش و اندوهگین داریم.


پروردگارا!به روان مقدس محمد و آل محمد رحمت فرست 

و مصیبت ما را در بدرود ماه مبارک رمضان جبران فرمای ،و روز فطر را بر ما عیدی سعید گردان 

تا در این روز عفو تو شامل ما شود.گناهان ما را بشوید و رنگ کدورت از ضمیر ما بزداید.


فرازهایی از مناجات امام سجاد(ع) در وداع با ماه مبارک رمضان

التماس دعا



قلب مریخی

به نام معبودم


بگذار قلبت مثل کره مریخ،

ناشناخته ،،دور و دست نیافتنی باشد..

راهش را به روی آدمیان باز مکن

مگذار بدانند که قلبت ساکن چه کسانی ست 

و نتوانند برای ساکن شدن آسانترین راه را بپیمایند....

اجازه مده به نیروی جاذبه قلبت پی ببرند

بگذار سرزمین قلبت،دور از هیاهوی آدمیان باشد

آدمها پر از شلوغی اند

هر جا که وارد شوند،بی محابا،شلوغی و سرو صدا به راه می اندازند.

بگذار قلبت جای آرامش باشد

مریخ را ببین!

چه آرام در دل آسمان جای گرفته

بیچاره زمین!!،،،

سخاوت نشان داد

 و تا ابد باید هیاهو و جار و جنجال آدمیان را تحمل کند

آرامش و قداست قلبت را فدای هوس آدمیان مکن...



لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار


حیدر علی،مولا علی

حیدر شدی تا بر درت هی دربکوبم

 

شاه جلی، یار نبی

در ماتمت، بر سینه و بر سر بکوبم

 

لا فتی الا علی

لا سیف الا ذوالفقار،نازت بنازم

 

مولا علی

سیف اللهی،نام ترا بر خاتم و بر زر بکوبم.





نوش دارو

بغض زمانه رو

حل می کنم 

تو شعر،

تلخی شعرمو

سر می کشم 

به عشق.




زلیخا

مجموعه داستان های کوتاه 

با عنوان عشق های دست نیافتنی

زلیخا اولین داستان از  این مجموعه

به نام خدا


حکیمه چادر فلفل نمکی اش رو  با دستاش محکم نگه داشت؛سعی کرد روشو با گوشه ی چادرش بپوشونه تا زنهای آبادی که هر روز عصر واسه تفریح و سرگرمی، دم در خونه هاشون،روی زمین های خاکی دور هم می نشستند، اون رو نشناسند،غافل از اینکه زنهای آبادی خبره شناختن افراد،حتی از روی راه رفتنشون  بودند.

حکیمه چهار ماهی میشد که تو این ده مهمون بود،مهمون که نه،حالا دیگه یکی از اهالی این ده بود.از اولین جمع زنها که گذشت،صدای پچ پچ شون  که معلوم بود درباره حکیمه ست رو شنید و قدمهاش رو تندتر برداشت.سر پیچ کوچه که رسید،جمع دوم زنها رو دید که دم در خونه مش قربون مشغول سبزی پاک کردن و حرف زدن بودند.با نزدیک شدن حکیمه نگاه یکی یکی زن ها به طرفش برگشت.قدمهاشو تندتر کرد و سعی کرد بی هیچ نگاهی به جمع ،زود از کنارشون رد شه.

زن مش قربون از سوز دل صداش رو طوری بلند کرد که به گوش حکیمه برسه: خدا لعنت کنه اون کسی رو که پای این زن رو به آبادی باز کرد.حکیمه خیلی وقت بود این پچ پچ ها و زمزمه ها رو پشت سرش می شنید و به روی خودش نمی آورد.حکیمه عاشق بود  و این حرف و حدیث ها در  مقابل درد قشنگی که می کشید هیچ بود...


 نرگس دختر زیبا و با نمک مش قربون و ته تغاری خانواده بود و وقتی به دنیا اومد کوکب و مش قربون تصمیم گرفتند که بچه دار نشن و و نرگس آخرین بچه شون باشه، آخه دیگه امیدی به پسر دار شدن نداشتند و همه می گفتند کوکب دخترا زاست و اگه قرار بود پسر بیاره بعد از پنج تا دختر این یکی حتما پسر میشد.کوکب و مش قربون ،نرگس رو از همه دخترا بیشتر دوست داشتند،و تا وقتی به سن بلوغ نرسیده بود جاش رو پای مش قربون بود.

همه دخترا سرو سامون گرفته بودند و تشکیل زندگی داده بودند و فقط ته تغاری مونده بود واسه پدر و مادرش.صورت کشیده و چشمهای خمار و نرگس گونه اش اسمش رو برازنده اش میکرد.و صورت با مزه و نمکینش دل هر پسری رو  با نگاه اول می لرزوند...


 مسابقات کبدی توی ده، هر ساله توسط مردم آبادی برگزار میشد همه ی اهالی ده،چه زن و چه مرد دور میدون مسابقه جمع می شدند تا این جوان های قهرمان رو تشویق  کنند...

اون روز مثل دفعه های پیش،خاتون پسر عزیز دردونه و ورزشکارش رو از زیر قرآن رد کرد و واسش اسپند دود کرد.روزایی که یاور قرار بود تو این مسابقات شرکت کنه دل خاتون آروم و قرار نداشت که نکنه بلایی سر نور چشمش بیاد.ویا اینکه یاور برنده نشه و غم و غصه ی یاور تا چند روز مهمون دل خاتون بشه.

خاتون زن زحمتکش و مهربونی بود که بعد از مرگ قاسم،بار زندگی رو یه تنه به دوش کشید و بچه هاش رو بزرگ کرد.طاهره و طیبه خواهرهای دوقلو یاور بودند که هر دو عروس عمو شده بودند و خوشبخت. و به قول زن های ده سبز بخت شده بودند.وحالا خاتون مونده بود و یاور که نور چشم خاتون بود.جوون ،رشید و تنومند با عضلاتی قوی صورت پهن و استخوانی یاور چهره اش رو جذاب تر و مردانه  تر نشون میداد با چشمانی نافذ و سیاه.یاور هر وقت می خندید یه چال روی گونه اش می افتاد که این چال خاتون رو یاد قاسم می انداخت.یاور از زیر قرآن رد شد پیشانی خاتون رو بوسید و ازش خواست که برای پیروزی اش دعا کنه.......

اطراف میدان مسابقه، با اومدن جمعیت گرد و خاکی به هوا برخاسته بود که هوا رو کمی غبارآلود نشون میداد.نرگس میون جمعیت نشسته بود  و با اومدن یاور و دیدن اون چهره ی جذاب و مردونه اش بی اختیار دلش لرزید و این اولین باری بود که نرگس این حس رو تجربه می کرد.و خود نرگس هم نمی دونست که چرا با هر ضربه ای که یاور به حریف میزد و اون رو نقش زمین میکرد میون جمعیت بلند میشد کف می زد و هورا می کشید.وقتی یاور حریف رو نقش زمین کرد دل نرگس بی اختیار برای این مرد می تپید و نمی دونست چرا از پیروزی یاور اینقدر خوشحال شده.اهالی ده می دونستند که یاور پسر خاتونه و نرگس فقط اسم و آوازه اش رو شنیده بود و این اولین باری بود که یاور رو از نزدیک با اون هیبت مردونه میدید.چشمان نرگس یاور رو دنبال می کرد تا اینکه از دید نرگس آنقدر دور شد که اشکهای نرگس بی اختیار صورتش رو خیس کرد.

 ماه ها بود که نرگس از آتش این عشق می سوخت و نمی تونست دم بزنه و تنها کوکب بود که می فهمید ته تغاری روز به روز لاغرتر و افسرده تر میشه و دست رد به سینه ی همه خواستگارا میزد.خیلی از پسرای آبادی آرزوشون بود که ته تغاری مش قربون قسمتشون شه و بی خبر از اینکه نرگس، دل در گرو عشقی داشت که اون حتی نرگس رو هم ندیده بود...

یه روز که نرگس مثل روزای دیگه  غمزده لب پنجره ی اتاقش نشسته بود،دست مهربون کوکب رو روی شونه اش حس کرد،نگاهی به چشمهای پر اشک مادرش انداخت و خودشو تو آغوش مادر رها کرد و با صدای بلند گریه کرد.کوکب که می دونست و می فهمید دل نرگس یه جا گیره،اجازه داد خودش سر درد دل رو باز کنه.موهای نرم و بلند نرگس رو نوازش کرد و گفت:عزیز دلم عقده هاتو خالی کن و هر چی تو دلت هست رو به من بگو،من مادرتم و کی محرم تر از مادر برای فرزندشه.. و نرگس با شرم تمام ماجرا رو برای کوکب تعریف کرد.و کوکب چقدر دلش برای ته تغاریش می سوخت که تو این مدت غم سنگینی رو تحمل کرده و دم نزده.

چند روز بعد که زن های آبادی دور هم جمع بودند  تا برای دندون درآوردن نوه ی خاتون آش بپزند کوکب تو خلوت سر صحبت رو با خاتون باز کرد و تمام ماجرای عشق یک طرفه نرگس به یاور رو واسه خاتون تعریف کرد  و خاتون بی خبر از دل یاور و عشق پنهانی که تو ی سینه اش بود و تا حالا به کسی نگفته بود، قند تو دلش آب شد.......


 غروب خاتون با یه کاسه آش کنار یاور لب سکو نشست و تمام ماجرا و عشق نرگس رو برای یاور تعریف کرد و از یاور خواست که آخر هفته با هم برن خواستگاری دختر مش قربون...با حرف های خاتون غمی به بزرگی کوه، بر دل یاور نشست  و با چشم های پر اشک به صورت مهربون مادرش نگاه کرد، چطوری می تونست به مادر بگه که یه عشق دیگه تو سینه داره که مدت هاست اون رو می سوزونه.فقط تنها چیزی که میتونست به خاتون بگه این بود که :نه خاتون الان آمادگی ندارم و با سرعت از کنار خاتون بلند شد تا مادر با نگاه به چشمای یاور ،پی به رازی که تو قلبشه نبره......


چند ماه قبل از این ماجرا وقتی  قرار بود یاور توی آبادی همسایه با جوان های اون آبادی مسابقه بده چشم های یک زن اون رو فریفته ی خودش کرده بود و جادوی اون چشم ها بهش قدرتی داده بود تا توی این مسابقات برنده و پیروز میدان بشه و این زن کسی نبود جز حکیمه بیوه ی یونس تیموری،معلم بچه های آبادی که وقتی یک روز برای شکار بالای کوه رفته بود از بالای کوه پرت شده بود  ته دره و برای همیشه چشم رو این دنیا و زن تازه عروسش بسته بود و حالا دو سال از مرگ یونس می گذشت و یاور عاشق و دلباخته حکیمه شده بود و می دونست که اهالی آبادی هیچ حس خوبی ندارند که زن بیوه ای همسر پسر مجردی مثل یاور بشه..

یاور هفته ای یک بار  به آبادی همسایه می رفت تا دیداری با معشو قه اش داشته باشه و حکیمه هم دست کمی از یاور نداشت و توی این آتش عشق همراه یاور می سوخت و توی یکی از همین دیدارها حکیمه از یاور خواست این موضوع رو با مادرش مطرح کنه تا حرف و حدیثی توی آبادی پهن نشه و این عشق پاکشون زیر سوال نره...

وقتی یاور آروم آروم همراه با ترس برای خاتون تعریف کرد که چند ماهه عاشق حکیمه شده دنیا رو سر خاتون خراب شد، می دونست که از فردا عشق پسر ش به یک بیوه نقل صحبت زن های آبادی میشه و همه خاتون رو تف و لعنت میکنن که چرا گذاشته پسر دسته گلش دست یک بیوه رو بگیره و عروس خونه اش کنه..اما این وسط گناه حکیمه چی بود که خدا نخواسته بوداین زن پاک و مهربون بی سر پناه بمونه و یاور رو سر راهش گذاشته بود.یاور با اینکه اشکهای خاتون رو می دید و دلش می سوخت  دلش راضی نشد دست از حکیمه برداره و مادر رو راضی کرد و خاتون با اینکه ته دلش با حکیمه نبود اما حاضر هم نبود دل پسر یکی یه دو نه اش شکسته شه و به این وصلت رضایت داد.اما از اون طرف وقتی زن های آبادی از عشق یاور باخبر شدند حالا یه حرف تازه داشتند که بهش شاخ و برگ بدن تا یه روزی رو کوتاه کنند..

نرگس روز به روز از این عشق و زخمی که به قلبش خورده بود افسرده و لاغرتر میشد؛دیگه خیلی وقت بود که کسی صدای خنده های نرگس رو نشنیده بود.هر روز زیر درخت بید گوشه ی حیاط می نشست و توی خیالاتش اینقدر با یاور حرف میزد تا همونجا خوابش می برد.کوکب و مش قربون هم دیگه کاری جز غصه خوردن نداشتند ته تغاری پیش چشمشون ذره ذره آب میشد و کاری ازشون ساخته نبود.

حالا حکیمه چهار ماه بود که عروس یاور شده بود و خوشبخت،بدون اینکه یاور و حکیمه نقشی توی دیوانه شدن نرگس  داشته باشند.حکیمه و یاور که تاب و تحمل نگاه های سرزنش بار مردم آبادی رو نداشتند تمام اسباب و اثاثیه شون رو جمع کردند و از اون ده رفتند..

و مردم بعد از سالهانرگسی رو می شناختند که به عشق یاور چادرش رو روی صورتش می انداخت و  توی کوچه های ده بی هدف راه میرفت و آواز  می خوند و به زلیخا معروف شده بود.............پایان

 

برگ ریز90

سکه های یاد تو


دلم غاری می خواهد

از جنس کهف

و خوابی عمیق 

آن چنان که وقتی بیدار شدم

در آشفته بازار دلم

یاد تو پشیزی نیارزد.


قمار عشق


ای زیباترین بهانۀ 

زنده بودنم!

لعنت به تو 

که برای رفتن 

بازنده بودن را ، بهانه کردی.

آری.... 

در قمار عشق 

دل و دین را به یک نگاهت باخته بودم.



حماقت جوانی


آیینه عجیبی ست روزگار!


احمق بودم 

که موجود  دیگری را

بیشتر از خودم دوست داشتم.

سالها می گذرد و

هر لحظه  

دار می زند

احساس تهی ام را

حماقت جوانی.



شعله رقصان


من در به در رویت 

ای  سرو   خرامانم

 یک دم نگه ماهت  

آتش  زده  بر  جانم

 

من شعله ی رقصانم،  

ترسانم  و لرزانم

رندانه و   مستانه،  

میسوزم و میخوانم

 

من مستم وهوشیارم، 

مست ازمی رندانم

مستانه چنین باید ، 

دیوانه ی   مستانم

 

من باده و هم جامم، 

هر شب لب رندانم

چون باده یک ساغر، 

در جمعِ گسارانم

 

من  لیلی  دورانم ،  

نالان  و  پریشانم

می پویم  و می جویم ،

آواره ی جانانم.


جزر و مد عشق

سودای رسیدن بود 

در نفس هایم.


با جزر و مد عشق

 رسیدم 

به ساحلت

و با لذتی

 به یغما رفت گوهر تنم.


ترنم شبانه



‌دلم می خواست 

می بودی

کنار بستر دردم

چونان 

شاعر وشی عاشق

به دورت 

همچو پروانه

به هرشب ناز میگشتم

 پر و بالم 

اگر می سوخت،

ز سوختن های بی پروا

ولی با حال تبدارم

کنارت ...

شاد می گشتم.


عسل بانو


منم ...

شیرین ترین بانوی سارق


گهی دل می زنم


گه راه دل را



تسلیت درگذشت استاد حمید سبزواری






« إنا لله وَ إنا إلیه راجعون »



استاد «حمید سبزواری» 

شاعر پیشکسوت،

پدر شعر انقلاب،

سراینده آثار مشهور و ماندنی دوران انقلاب و دفاع مقدس

 آزاده و ادیب بلند آوازه و یار دیرین انقلاب دعوت حق را لبیک گفت.

درگذشت این شاعر سخنور مایه اندوه دوستداران شعر  و جامعه شاعران است.

این ضایعه اندوهناک را محضر مقام معظم رهبری،

خانواده  محترم ایشان و جامعه ی  بزرگ شعر و ادب  و هنر پارسی  تسلیت عرض می نمایم .

مغفرت و علو درجات  آن فقید سعید را از درگاه حضرت حق  مسئلت دارم.


زمزمه غزلی از آن ادیب بلندآوازه:


حدیث عشق در طومار دانایی نمی گنجد 

جنون قطره در بحر شکیبایی نمی‌ گنجد

 

سراپا بی سرو پایی است رندان بلاجو را  

که رندی جز به وصف بی‌ سرو پایی نمی‌گنجد

 

نیستان در نیستان ناله ام از سینه می جوشد 

نوای بیدلان در نغمه ی نایی نمی‌گنجد 


گریبانگیر جانم شد بلای سرو بالایی 

که تصویر قدش در ذهن زیبایی نمی‌گنجد 


هزاران نکته غیراز حسن باید خوبرویان را  

درین دفتر قیاس حسن و گیرایی نمی‌گنجد 


خط بی‌ خط و خالی‌ پرتو ناز دگر دارد 

صفای‌ کودکی در وهم برنایی نمی‌گنجد 


بپوش از خودپرستان رمز و راز بت پرستی را 

که در دیر و حرم این مایه رسوایی نمی‌گنجد

 

دماغ عافیت جو شور عرفان بر نمی تابد 

به چشم سوزن این آفاق بینایی نمی‌گنجد 


حمیدا پای وحدت بر سر دنیا ی کثرت زن 

که در جمعیت ما غیر تنهایی‌ نمی‌گنجد


استاد روحت شاد



با احترام صبور

ترنم شبانه


اگر هستی 

اگر بی من

اگر نیستم کنون با تو

به لحظه لحظه ی عمرم

بسوزم من برای تو

به شب های منِ تنها

نباشی تو 

نباشم من

بمیرم من بدون تو

ببین با من  

چه کردی تو

عزیزِ مهربانِ دل

نخواهم تاج و تختی را

چه خواهم از همه دنیا

فقط یک بار نگاه تو

شوم عمری 

فدای تو


یاد ایامی که..


درد  دارد

مثل طلوع خورشید

آهسته آهسته  بیاید..

گرمی تشعشع خورشید وجودش

را در درخشش تک تک سلوهایت به وضوح ببینی و جان بگیری

به ناگاه بگویند هنگامه ی غروب فرا رسیده

و تو میان این سوز و تاریکی بمیری آرام آرام


سخت ست

آنجا  که نفسش آرام آرام  با روحت تنیده  شود

مثل خون در رگ هایت بدود

تا جایی که نفس کشیدن بی او

را هرگز نخواهی.

و سخت تر  اینکه این نفس را از تو ببُرند

و تو هر دم شاهد جان کندن خویش باشی.


جانکاهست که..

تمام فکرت انباشته از اویی باشد که نیست

تمام لحظه هایت آکنده از عطر دوستت دارم هایش

خاطراتش راهروهای مغز را تسخیر کرده  باشد و

پژواک صدایش دالان های گوش را

و قلبت مملو از عشق او

و گناهِ بودن این شادی  را

به مغزت تزریق کنند

که مجبور به فراموش کردن باشی

مجبور  به زدن مُهری از جنس سکوت بر لب ها


 عجیب ست!!

با زخم زبان هایش

روح آزرده و تب دارت را  بخراشد

و تو لذت ببری از سوختن، میان این تب و زخم زبان ها 


حالتی واژگون دارم

حالتی خلسه گونه

دردی آرام آرام وجود  را می خورد

از رودهای چشم اشک جاریست

فریاد در گلو خفه می شود

زبان دفن  می شود در سکوت و تنهایی

حال انسانی را دارم که در محاصره آتش ست

و در انبوهی از دود خفه می شود بی او




* پاره ای از جمله ها ملهم از رمان درویش و مرگ


عشق ممنوعه

پرچم عشق من بالاست، می بینی؟!

عاشق تو، دختر حواست، می بینی؟!

میوه خورده  از جنس ممنوعه

آنکه سهم یک لیلاست، می بینی؟!


 وارث ست ! چه وارثی  در این  دنیا!!

سیب ممنوعه خورد، مادرم حوا

خورده ام،  چوبِ خوردن  او  را

در پس  ویار او،  چه بی هـــــوا


گیج ، مبهوت میان هبوط و سقوط

چه سقوطی بوده  در پی هبوط!

کاش مادرم   شبانه  نمی زایید

کاش نمی آمد به  عالم  ناسوت


حیف شدم  در این جهان و مجموعه

خبطِ من،، خوردنِ سیب ممنوعه

غفلت ست،  که برده از خاطر من

 آدمــــیتی، که  اصــل موضوعه


نازی صالحی/صبور

غروب پرستو


مرا ...

نه شهامت

دل کندن از زمین است 

نه رقصی 

کوبنده بر زمین.

نه پروایِ 

پروازی  بی پروا

نه غرقی

غریبانه در آغوش غروب.


دیـــــــــر رسید 

این پرستوی خسته

در انتظاری 

 نهایتِ درد

با بال هایی زخمی از 

رنج زمانه.

کاش بال پروازی بود،

حتی زخمی و رنجور،

تا می پریدم

دوش به دوش

باقیِ 

مانده ی پرواز را

تنها با تو ،

در غـــــــروبی تنها.

ماه عسل


به به!

رمضان ، ماه خدا

عطر دعا

شور و صفا می آید

بر سرِ کوی و به هر بام کنون

نغمه ی ناز اذان و

 ربنا  می آید

نازنینا!

پُر نگشت، پیاله ات  در شعبان؟!

کاسه   ات

 زود بیاور

بر سر خوان پر از برکت او

رند و بیمار و خطا کار و 

گدا می آید

کوله ات پر شده از بار گناه؟!!

بیم مدار

ماه غفران و نیایش،

ماه خالص شدن از

 کبر و ریا می آید

جـــــــا نمانی ز میهمانی حق

جامه ی زهد بپوشان تو به تن

از گلستان کرم ،ناز نسیمی بوزد

به خدا ،ماه عسل ،

ماه خدا ، بوی شفا می آید.


*************************************


حلول ماه رمضان ، بهار قرآن ، 

ماه عبادت های عاشقانه و نیایش های عارفانه 

 و بندگی خالصانه  مبارک باد

یاد ایامی که..

یادت هست گفتی :

مرا غرق  کرده ای در عشقت؟!

 گفتم:

تو که خود دریای عشقی

 نجات  غریق من!

یادت هست گفتی:

مرا دعوت کردی به ضیافت لبانت؟!

گفتم: دلخوشم که از گیلاس لبانم

مست کنم ترا به جرعه ای شعر

یادت هست گفتی:

تمام دلخوشی من 

تنفس عطر شکوفه های اقاقیای لبان توست؟!

 و من گفتم: شاید...

روزی مرا نفس خواهی کشید

وقتی به هوای تو

در کوچه پس کوچه های عاشقی

رها شده باشم

تو مرا

پیدا خواهی کرد

نفس خواهی کشید 

عطر نفس های

 گمشده ای را

که اتفاقی در آغوش تو افتاده است.

گفتم ،من را در آغوشت بکش

در آغوش تو که باشم

شاعر می شوم

شاعر لبهایت..

چشم هایت

دلم می خواست

پلک نزنی

تا روی هر چه شاعر را کم کنم

یادت هست گفتی:

تو محشری؟!

گفتم چشمهای تو محشرست

هر بار که می آیی

شعرهایم قیام می کنند در مقابل این افسونگری ها

تو محشری که

از دم مسیحایی تو 

نفس می گیرند شعرانه هایم.

یادت هست؟!!!


نازی صالحی/صبور