خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

قاتل وجدان خویش شدم

 گویی خواب می دیدم که

شاهد جنگی داخلی  ام

دستبند؛ بر دست های وجدان زده بودم

و او را در مسیری  می کشاندم که می دانستم  تجربه این  نبرد داغ رسوایی بر دلم می گذارد

هر آن شاهد کشمکش  با وجدان بودم

 می دیدم در نگاهش ترس های عمیق را

و من  مغرور و

بی محابا با او می جنگیدم

تمام لجبازی های دنیا را در نگاهم جمع کرده  و به سمتش پرتاب می کردم

کاش وجدانم به این پیشروی های من تن در نمی داد

در حال باخت  تمام زندگی ام بودم  در حالیکه فکر می کردم؛ برنده ام

دلم به تاریکی می زد

سعی در انکار او داشتم و کشتم او را 

بی آنکه بیندیشم که...

 سقوط خویش به کام مرگ را رقم زده ام.


کاش به جای تحقیر کردن وجدان

و اسیر کردن او در میان دیوارهای نمناک غار ذهن 

به فکر بخشیدن پرتو روشنایی،

و گستراندن سایه ی آرامش و آسایش به زندگی دیگران بودم

حال من مانده ام و 

خوابی ناتمام که..

آکنده از ترس های مشوش رو به ازدیاد است.

تجربه تلخی که داغ نادانی و ندامت  بر پیشانی دلم گذاشت

خدایا!!

ایمان از دست رفته ام را به من بازگردان

الهی آمین


فرحناز هرندی/صبور



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.