خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

پاییزانه

پاییز چون همیشه، سرد و آرام رسید. بوی دلتنگی دوران کودکی، شامه را نوازشی تلخ می داد. منتظر رسیدن خبری نو از دیار عشق بودم، حس غریبی احساس کودکانه ام را چنگ می زد پاسی از شب گذشته بود و من درست مثل کودکان دبستانی دفتر شعرها و خاطرات را دور و برم پراکنده کرده بودم. عطر گرم و دل انگیزی همراه با نسیم سرد پاییزی، خاطره ای خوش و غریبانه را در ذهنم زنده می کرد. صبورانه میان شعرهایم نشسته بودم و به ماهی که از پشت پنجره به من و دفترهایم خیره شده نگاه می کردم در ذهنم مرور می کردم که چه پاییز هایی گذشت و من ناخواسته احساس می کردم لابلای فصل ها گم شده ای دارم. ماه لبخندی زد وبا تابش مهربانانه ای نوید آمدنش را داد. ناگاه صدای پای مهربانی اش گوش جان را نوازش داد، از دور دست ها آمد! آن که سالها منتظرش بودم. عطر بهاری اش لحظه های خزانم را لبریز از طراوت و تازگی کرد، احساسی که در امتداد کوچه های تنهایی زندگی ام در زیر برگ های یخ زده ی ندیدن ها مهجور مانده بود، زیر خورشید نگاه او جانی تازه گرفت. با آمدن او هر روز حسی تازه تر در من جوانه می زد چون درختی نورس در حضور او به خود می بالیدم و رشد می کردم.دستان قوی و قدرتمند باورش، شاخه های امید مرا آنچنان تکان داد که خواب فراموشی را از سر شعرانه هایم پراندم. من سرخوش از این امیدواری و بیداری سبز دیده شدم و به بار نشستم شکوفه های احساسم هر چند گس، اما از هلوی تن شان عطر عشق و امید می چکید. با ظرافتی خاص گل واژه های احساسم را در حریری کاغذی پیچید و من دوباره دیده شدم با عطر سخاوت دستانش.روزها می گذشت و من در انتظار فرصتی شیرین و طلایی، بی قرار دیدار وجودی بودم که مظهر مهربانی و بخشش بود. در انتظار معجزه ای بودم تا پرده از خیال مجاز بردارد تا از نزدیک لمس کنم مهربانی چشمان و سخاوت دستانش را.گرمی و سبزی تابستان نویدآمدن عطر وجودش را می داد. در انتهای فصل رسید، درست مثل سیب های سرخ خانه ی بی بی ناز. از شکوه آمدنش ضیافتی در دلم بر پا شد. در حضور او سرشار از مهر بودم، از دستها و لبانم عشق می چکید. وجود باصفایش فضا را آکنده از عطر مهربانی کرده بود. گل جاودان و بی نظیری در گلستان دلم شکفته بود که دوست داشتم پروانه وار دور وجودش چرخ بزنم. افسوس که زمان خساست کرد هنوز از عطر وجودش سرمست نشده بودم که فصل جدایی سر رسید، او رفت، من ماندم و بغض ها، من ماندم و شبنم هایی که بر گونه هایم خودنمایی می کردند.

پاییزهایم با عطر وجودش خاطره انگیز و پر از اتفاق های شاعرانه شد.به جان شعرهایم دوستت دارم ای زیباترین اتفاق شاعرانه ام



#فرحناز_هرندی_صبور

نظرات 1 + ارسال نظر

بسیار زیبا و خوش می نویسید بانو
شمارو به عضویت در سایت«شعرپاک» دعوت میکنم
خانه ای برای نمایش شاعرانه هایتان

متشکرم از حضور و نگاه زیبا و دعوت تان بانو جان

حتما با افتخار
محبت کنید لینک سایت را

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.