خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

زمانی شیفته چوب شدم

که عطر تابوت چوبی بر سرشانه های چهار مرد، در میان بانگ به عزت و شرف لااله الا الله پرواز می کرد و نگاه بارانی ام در میان مهار پلک ها، سمت تابوتی میدوید که دمی مادرم را به آسمان می برد و دمی دیگر بر زمین فرود می آورد.
از همان زمان که کمر کودکی هایم شکست 

عطر عصاگونه چوب تکیه گاهم شد.

در قاب کوچک و چوبی زندگی، دختری خسته و تکیده هر شب میان خلوت مزارستان تنهایی خویش و اشک ها، عطر تابوت چوبی را به آغوش می کشید و آرام می گرفت
ناگاه شبی میان آرامش کالی که رو به رسیدن بود، 

اجنبی ها، تابوت را بردند

روزهایم شب آغشته شد
نه شب آرام داشتم، نه روز قرار
از آن پس عطر چوبی تابوت را میان دالان و دهلیز قلب نیمکت های مدرسه، میان رگ های کاغذ کاهی دفتر مشق، میان اندام کشیده و کوتاه مدادهای رنگی و لابلای کمد چوبی لباس هایم جستجو می کردم، ناخواسته خو کرده بودم به عطر چوب، به قامت چوب،
به عطر کنده های پیچ و تاب خورده تاک گوشه حیاط
به بالشی که پر شده بود از براده های چوبی.
به صندلی چوبی متحرک مادرم
و من سالهاست که...
دچارم به عطر چوبی که مرا می سوزاند

 و خیال دور مادر را در ذهن و قلبم گرم نگه می دارد.


فرحناز هرندی

چالش ادبیات هنرهای چوبی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.