خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

فوبیا

گدازه های ترسی که از دو هفته اخیر تو آتشفشان وجود ضعیف و خسته ام تلنبار شده بود، امروز با اصرار و یا به نوعی التماس محمدحسین و علی، برای زدن واکسن، فوران کرد و من رو تبدیل کرد به یه بچه تخسِ ترسوی نق نقو. مسیر رفتن خونه تا مصلی، انگار رو به غسالخونه می رفتم، به زور.
ترافیک ماشین ها و ازدحام جمعیت رو که دیدم مثل مرده ای شدم که دست و پاهام رو با بندهای کفن محکم بستن تمام قدرتم رو جمع کردم تو سرم و مسئولیت خطیر دفاع از خودم رو سپردم به زبون همیشه در صحنه شروع کردم با صدای بلند  دادن  بد و بیراه گفتن به عالم و آدم، به علی، فروغ، راننده ماشین هایی که می خواستن داخل پارکینگ مصلی بشن. تنها راه دفاعم بود خب چاره ای نداشتم.
بعد از پرس و جو کردنای علی، متوجه شدیم که امروز واکسن به اندازه مراجعه کنندگان ندارن و موکول شد به صبح فردا.جالبه که(بدون ثبت نام) هم رفتیم، با اعتماد به نفس کامل این جا تنها جاییه که دلم هرگز پارتی نمیخواد.
موقع برگشت به خونه، نصف وجودم شده بود کوه باروت و نصف دیگه وجودم شمعی در حال ذوب شدن
داد،  گریه ، ترس
هیچ چیز واسم قابل هضم نبود. علی که ماشین رو برای لحظه ای نگه داشت، در ماشین رو باز کردم و فرار رو بر قرار ترجیح دادم
الفرار به سمت خونه بابا
اونجا رسیدن همان و هنوز گزارش نداده،رسیدن علی و فروغ عصبانی هم همان
با سرزنش های باباو جبهه گیری علی، دوباره پا گذاشتم به فرار و زدم به خیابون، 
می ترسیدم خب، دست خودم نبود، فوبیای ترس از دست دادن عزیزان رو داشتم حالا از چی فرار می کردم خودمم در تعجبم.
تو مسیر ماسکه خوب همراهی کرد و کسی متوجه گریه کردن و ورم دماغ و پف کردن صورتم نشد بعد از پیمودن یه مسیر طولانی به حالت خشم همراه با ترس، صدای ترمز ماشین و اینبار اصرارهای محمدرضا و واسه سوار شدن من رو بیشتر ترسوند و دوباره صدای هق هقم بلند شد. از من التماس بود و از اون ها قبول کردن و قول دادن واسه نزدن واکسنموسط صحنه به شدت هندی و تکرار نشدنی و تاریخی سوار ماشین شدم و رفتیم سمت پارکی همون حوالی، بعد تنها با حالت زار و گریون نیم ساعتی تو پارک قدم زدم، در حالیکه حامیان همیشه در صحنه( علی و فروغ و محمدرضا) از دور رفتارم رو رصد میکردند که دچار غش و حمله و رعشه و حتی و حتی دعوا با مردمی که از کنارم رد می شدند نشم.
نیم ساعتی که گذشت و عقل پاره سنگ برداشته، لجوج و ترسوی من برگشت سرجاش، سوار ماشین شدیم و رفتیم عذرخواهی از حضرت پدر، بعد از عذرخواهی و فوتی که از روی دعای گنج العرش خوندنش، به طرفم دمید، حال بخت برگشته ام کمی بهتر شد.
با اینکه ظهر سه تا آرامبخش و قرص فشار و استامینوفن کدئین خوردم، ولی وقتی از نیم ساعت پیش واسه زدن واکسن ثبت نام شدم، دوباره دچار ترس و رعشه و تپش قلب شدم،

#فرحناز_هرندی_صبور
#کرونا#فوبیا_واکسن
#واکسن
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.