خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

کابوس به زبان ساده پارت اول

دیشب دوباره اومدی تو خوابم، یه ساعت قشنگ دستت بودلباس اتو کشیده هم تنت. ولی نمیدونم چرا دست و پاهات خشک شده بود انگار سرما زده بود، تو اتاق پذیرایی خونه بابا بودی، راحت زیر یه لحاف خوابیدی. نگات کردم، بهت سلام کردم، خیلی خوشحال بودم اما انگار تو باهام قهر بودی. روت رو کردی سمت دیوار و خوابیدی.

تا رفتم سفره ی نذری رو بندازم ، تو رفتی تو  اتاق پستوی خاله نصرت، لباس هات رو عوض کرده بودی درست مثل جهانگردا، یه کوله پشتی بزرگ هم روی کولت بود، داشتی با قهر می رفتی و دل من مثل سیر و سرکه می جوشید، تا به خودم اومدم دیدم رو حیاط خونه باباحاجی هستی. حیاط شلوغ بود و پر رفت و آمد، یکی می اومد یکی می رفت، تا اومدم ازت خداحافظی کنم وبا قهر برم، دیدم غیب شدی!!

بیدار که شدم با خودم گفتم لعنتی! وقتی در بیداری ام حضور نداری به خواب هایم سرک نکش، وقتی هم سرک می کشی لااقل با قهر نیا.

فرحناز هرندی

ساده و بی ریا نوشتم بی هیچ آرایه ای

 درست مثل دوست داشتن هایم