خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

سائل سرشکسته

 درون خود کششی احساس می کردم 

به پرسه زدن  با خیالش.

کفش های دلتنگی ام را پوشیدم

آرام   آرام قدم  زدم در کوچه پس کوچه های کاه گلی و باران خورده.


شهر،، مثل مومنان از غسل برگشته

شاداب تر از همیشه به نظر می رسید.

آرزو  کردم...

کاش روح  خاکی و خسته، مثل این شهر یا هر دیندار خداپرستی

خود را دوباره شاداب احساس می کرد.


بی هدف پرسه می زدم 

که ناگاه خود را روبروی قصر نگاهش  یافتم.

بی هیچ تفکری، و ساده لوحانه ...

دخیل بستم  بر ضریح مژگانش

شراره های  غرور  بود که فرو می ریخت

 از در و دیوار نگاهش

و چه سخت شکستم زیر حضور مغرور و بی تفاوتش.

لحظه ای با خود اندیشیدم!!

من مسکین را چه به بارگاه شاهان؟!!!

من مسکین را چه به بارگاه....

من مسکین را...

من..

پژواکی که مرا از خیالی خام بیدار می کرد

از همان مسیر که آمده بودم،،

برگشتم...

اما!!

 سرشکسته و دلشکسته تر.

حال تنها مانده ام

تنهای تنها!

درست مثل مجرمی خطاکار!!


نازی/صبور

با یاد تو و نارنج های سپید

نظرات 1 + ارسال نظر
فرید 1397,03,10 ساعت 12:00 http://gapogoft.blog.ir

خوندم...

درود بر شما
متشکرم از لطف و حضور سبزتان بزرگوار

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.