خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

For you

هر بهار  خون به دلم کردی و رفتی ؛ باشد

جام می را که نخوردی و شکستی؛ باشد


من که ایستاده فرو ریخته ام در تن خویش

در دلُ و محفل یاران که  نشستی؛ باشد


آنقدر گرم  سخن پروری ات بودی که...

رشته ی مهر کلامم تو گسستی؛  باشد


منِ خاک خورده  که آواره ی کویت بودم

گرد هر خاطره را رُفتی و رَستی؛ باشد


احسن الحال و محول  نشده  احوالم!!

هر بهار خون به دلم کردی و رفتی؛ باشد


فرحناز هرندی/صبور




نظرات 1 + ارسال نظر

ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی


خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی



از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم


کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی



ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را


با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی



با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال


زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی



امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست


این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی



ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن


در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی



ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن


شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.