خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

شب یک شاعر



دردی نقطه دار...
شبیخون زده به دیدگان
و ربوده خواب را
از بی قراران تشنه به خواب
با دهانی باز و خیره مانده به سقف

غلت میزنم در بسترم
باید که
چنگ بزنم
مغز احساس را
در تشتِ دل
آنــــــــقدر،،
که پاک شود
از چرک واژه های موذی
 بچلانم از واژه ها
و پهن
بر پرچین پلک
تا احساس خواب،،
سنگینی کند بر پلکِ غارت زده

چرخشِ تن در بسترم
 دل آشوبی افتاده
در مغز احساس
 فرو می برم انگشت
در دهان مغزم
تا بیرون بریزد
تمام واژه های
جویده و نجویده
پخته و خام را...
عُق میزنم
از تمامِ واژه های  سرکش و طغیانگر

غلت میزنم بر دنده چپ افکارم
رقصی دایره وار..
بالرین واژه ها
دست در دست قلم... رقصنده
رقص باله میروند
حالم بهم میخورد
از چرخش منحنی ها
به جبر میبندم
پلک های مدورِ افکارم را
 
باز غلت میزنم در بسترم
 پر میشود
گوش های مغز از
 پژواکِ پارسِ واژه هایی
که پاچه میگیرند...
پیژامه راه راه خیالم را
هار شده اند..
 واژه های سگی ذهنم
دل آشوب میگیرم
از
سگ دو زدنِ واژه ها

چرخشی بر پهلوی خیالم
فریادِ
واژه های پریشان
در پرونده قطور افکارم ..
بایگانی در آرشیو مغز
با بغض چندین ساله
چون مارِ چنبره زده در گلویشان
با زبان بیزبانی
تشنهء فریاد رهایی
کر میشود..
 گوش مغز
از پژواک سکوتشان

غلت میزنم در بسترم
موش کورهای افکارم
فال گردو میگیرند...گردِ هم،، و...
آرام
آرام...
میجوند رگِ خواب را..
جاسوس های موذی
جویده
 جویده
می کاوند  پس مانده های  ماندهِ خواب را

غلت میزنم بر پهلوی کبود تَوَهُم
حالم بهم میخورد
از دخترکان واژه ها
زاده های ذهن.
 مسخرِ سلول ها.
چو دلقکانی مسخره
نشسته گردِ قبرِ ذهن و......
و می خندند ..
به گور پدرِ نداشته شان

چشمان با دهانی باز
و غارت زده از
شبیخون
منتظر ختم سیاهی شام
و سپیدی صبح...
.
.
طلوعی سرد
و..
واژگانی که به بلوغ نرسیده
یائسه شده اند..

حالم بهم میخورد از
پریشانی
افکارِ لجام گسیخته...
بی بند و بار..
و طغیانگر واژه ها
در سیاهی شب.
و خوابی که..
ربوده شد توسطِ دردی نقطه دار.....

با احترام صبور..بهمن 91

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.