خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

خلوت حریری ناز

ممنون که هستی خدا

اندوه نبودن

غم فراق و

اندوه نبودنت

 در باور ناباورم نمی گنجد.

#حاجیه_عصت_پور_جعفری

#علی_صالحی

دل یار من

به من فکر کن

دوباره به من فکر کن

میترسم از باران

که بشوید تمام خاطرات و

اشک هایی که در فراقت ریختم

میترسم از پرواز 

که تمام بال با هم پریدن مان را چید

میترسم از فراق

از جدایی

از پرواز بی پروایت

بی من مرو....


نازی صالحی

خدا چه اسم قشنگی

ها حیدو
دل مو حکم همو لنجی رو داشت
که روی دریا راشو گم کرد
جاشوی بی پارویی که
زل افتو احساس سرما کرد و لرزید
ولی خدا یه جورای قشنگی در آغوشش کشید

ها حیدو
تو میگی دریا چه اسم قشنگی
ولی...
مو میگم خدا چه اسم قشنگی

هجران


می شد

 ای کاش نباشم

که یک لحظه نباشم

 بی تو

هنوز نفسی بی منت می آید

خدایا شکرت

ممنون که هوامو داری

#بیمارستان_مرتاض

#دکتر_سعید_کارگر

باید موهایم را رنگ کنم

شرابی 

نه دودی

شاید هم ارغوانی

سینه ریزی از جواهر به گردنم بیندازم

پیراهن مخمل سبزم را بپوشم

و دوباره برای شعرهایم مادری کنم


کاش نسیمی بوزد

و عطر گیسویی را با خود بیاورد

تا مردان سیاست را عاشق کند

آدمی که عاشق باشد

 دنیا را عاشقانه  تر دوست دارد

هر شب  صلح را به آغوش می کشد و 

هر صبح  جنگ را پس می زند

#فرحناز_هرندی


تسلیم شاید روزی دیگر

به قول تو حرف هایم روی کاغذ یا صفحه گوشی مثل نی تو خالی اند و اگر پردازش شوند اهنگ های زیبا در بطن دارند درست مثل آهنگی که سارا می خواند:


راه رویام و چه زود دزدید

من یلدام، شب دور از خورشید

باز پاییز شد و باد چرخید و

هوس چو گیاهی مرموز رویید

او رویید و درخت از این همه درد

چو نگاهم خشکید

تا دیروز قدمی بردار

من رو باز به شروعش بگذار

تو زیبایی و بی پروایی و

من که از این دلتنگی بیمار

با من حوصله کن در این شب ِ کور

تو همیشه دل یار..

تو شب  بیدار منی

همه جا تکرار منی

گرچه بی من، گر چه که دور

دل من، دل یار منی

تو شب بیدار منی

همه جا تکرار منی

گرچه بی من، گر چه که دور

دل من، دل یار منی

نور آرام به درخت بارید

برگ رقصان به سقوطش خندید

باز پاییز شد و باد چرخید و

هوس چو گیاهی مرموز رویید

او رویید و درخت از این همه درد

چو نگاهم خشکید

ماه پنهان و راه دشوار

من در حال غروبم این بار

باش در خوابم و در بیدارم و

من رو در این تنهایی مگذار

با من حوصله کن در این شب ِ کور

تو همیشه دل یار

تو شب بیدار منی

همه جا تکرار منی

گرچه بی من، گر چه که دور

دل من، دل یار منی

تو بگو درمان تو چیست

تو بگو دل یار تو کیست

تو بگو این ها همه رو

سببی جز فاصله نیست . . .

تو شب بیدار منی

همه جا تکرار منی

گرچه بی من، گر چه که دور

دل من، دل یار منی

دل من، دل یار منی

دل من، دل یار منی


اشک هایم آرام فرو می غلتند

چگونه به جسم در حال محو و روان پر اندوه و غمت کمک کنم با این دست های شکسته دلم

ای ماندنی ترین در دلم

دوباره برایم قجربانو بخوان

و بگو خماری و شراب کهنه می خواهی

انار از گونه می خواهی

بخوان تا  دوباره بغل برایت باز کنم

و خرابت کنم در میان ویرانی و پریشانی دلم


دوستت دارم تا همیشه

رمان جدید...

یه روزی مجبور شدم خیلی از دلنوشته ها و اشعارم رو که دو یا سه سال پیش نوشته بودم انتقال بدم به پستوی وبلاگ... انتقال به تاریخ سال ۹۷.

و امروز مجدد برای تازه کردن خاطرات و رویش کلمات نو و برای نوشتن رمان جدیدم  به اشتراک گذاشتم.

عزمم رو جزم کردم که این رمان سرنوشت سازم رو همین امسال و تو اوج پنجاه سالگیم به چاپ برسونم ان شاالله.


 N.h.s


لبخند ژکوند

مبهوت لبخند ژکوند شدم

وقتی  امروز به نیابت از تو

آیینه را بوسیدم.


Nazi.h.s

چون برگ های خزان


فکرش و یادش بیست و چهار ساعته، 

بیداری و رویاهایش، ذهن و قلب را تسخیر کرده.

 او رفته ، نه از دل و فکر! او همواره حاضر است، 

با تصویر مجازی اش. 

او می گوید، می نویسد، می خندد و در سبزه ها می خرامد.

 و من با حسرت فقط نظاره گرم. 

گاهی نگاهم می کند و دستی تکان می دهد. 

گاهی اشاره می کند اشک هایم را پاک کنم. 

ناگه او چون پریان پرواز می کند و می رود،

 بدون خداحافظی! 


.h.n.h.s.

گل سرخ



دردی مرموز آرام آرام وجودم را  می خورد

دچار بیماری شده ام که هیچگاه رو به بهبودی نخواهد رفت

نیازمند خوابی مرگ آلودم

وجودم در میان زبانه هایی از آتش می سوزد

حال انسانی را دارم که در محاصره آتش ست 

و در انبوهی از دود خفه می شود

از رودهای چشمم اشک  جاری ست

 بیزارم از غرور کاذبی که مرا درگیر ...

 و با لرزشی غیر منتظره  وجودم را  با خاک یکسان  کرد

در پس این روح ویران شده  چیزی نمانده جز حسرت و پریشانی

تمام ساعات روز را منتظر نجات دهنده ای به نام شب می مانم.

در رویا دیدمش!!

غمگین و محزون  با گل سرخی که در دست داشت.

با خوف و رجاء به او می نگریستم

هنوز در چهره اش آرامش و اعتماد موج می زد.

مثل جریان آب آرام بود

 احساس عجیبی در درونم  رشد میکرد

 به طرز عجیبی نگران  شدم

من که تصور می کردم

گذشت زمان تصور او را از دامان اندیشه ام پاک خواهد کرد!!

به طور خطرناکی در ذهن جا گرفته بود

شاید  صدها سال دیگر

در میان کتاب های فرسوده ی تاریخ

انسانی میان خواب و بیداری بخواند :

کابوس تلخ غرق شدن مرا در دریایی که به سمت خود می کشد.

هنوز هم در کابوس های شبانه ام

"مرگبار به حال خود می خندم."


( ازمجموعه کابوس های شبانه بی بی ناز)

نازی. ص.صبور

عنتر عشق


صحنه های تئاتر عاشقانه!!!!

پس همه سیاه بازی بود این عشق؟!!!

با متن هایی که فی البداهه بود و رو به فراموشی؟!!!

چه راحت به زمین خورده شد دلقک قلب 

و چه آسان به فنا رفت عشقی که تعبیر شد به "تئاتر روحوضی"

نفهمید که عشق ترکیبی ست

از تمام شیرینی های دلواپسی و دوست داشتن.

ترکیبی از تمام دلتنگی ها و ترس ها.

نفهمید عجین شدن ها را!

مزه مزه نکرد دلچسبی ها را!!


بشکن 

بشکن یخ این حوض را

 که می خواهم بمیرم از خنده های سرد این احساس 

متنفرم از این رکب خوردن 

منشاء تقلیدمان چه بود 

که اینهمه اغراق کردیم و خنداندیم دل را با عنتر عشق؟!!!


پی نوشت:

تلخ پی بردم 

که عشق عنتری بیش نیست برای به بازی گرفتن لحظه هایمان.


نازی صالحی/صبور

با یاد تو 


کلاف دلتنگی

اصلا  از همین عطرهایی که 

پنهانی به ترانه هایم می زنی


از همین یواشکی آمدن ها

دزدکی شعر خواندن

امید دادن های الکی ات

خوشم می آید


میدانم که عاشقم هستی 

و میدانی که عاشقت هستم


حالا  بنشین 

و هر چقدر که دلت می خواهد 

برای خودت

و دلت دروغ بباف

تا سرت گرم باشد

این فصل پاییز


کلاف دلتنگی های من که تمامی ندارد.


نازی/صبور


با من تماس بگیر

بامن تماس بگیر

ردی از این بی حواس بگیر

در فصل  سرد بی کسی  و جنون

ردی از این آس و پاس بگیر

بنشین دوباره کنار شاعرانه های دلم

با بوسه ای دوباره، از جهان تقاص بگیر

بامن تماس بگیر



نارنج های سپید

دیشب آمدی

و دوباره  میان حضور بهاری ات

معطر شدند، نارنج های سپیدم

تو آغوش باز کردی

و من چون شکوفه های در حال فرود

رقصیدم و فرود  آمدم در آغوش تو

تو خندیدی و محکم مرا در آغوش فشردی

دست در گردن رویاهایم انداختی

بوسیدی،  لب احساسم را

 و گونه های شعرم گل  انداخت

چون  سیب های سرخ خانه ی بی بی ناز

.

.

بیدار شدم  از این رویای زیبا

 درد داشت

وقتی تنهاییِ خویش را

 محکم، میان تاریکیِ بستر،  در آغوش کشیده بودم.


Nazi.s.s

سنگ صبور

گاهی بعضی تاریخ ها را باید حک کرد

در قلب و ذهن.


یا نه

 اصلا نیازی نیست

خودشان آنچنان حک می شوند

 که حتی با گذر زمان  هم فراموش کردنشان غیر ممکن می شود

مثل اول آذر

روزی که بی آنکه خود بخواهم

روزگار نام سنگ صبور را برایم انتخاب کرد.

و من شدم صبور قصه های تنهایی

یادم بخیر


بعدِ مرگم بخدا گریه نکن

ضجه مزن

شکوه مکن


 دو سه بیت شعر بباف

قصه بگو

ناز بخند


 لب به سیگار مزن

ضعف خودت جار مزن

 

بخدا من به دلم بد سرطانی دارم

نفسم رفته و من نیمه ی جانی دارم


قبلِ من حوصله ام،

رفته سراغ کفنم

مرده شور دل بی حوصله ام را ببرند



من دویدم که به مرگم برسم

رفتی و مرگ دوید در نفسم

مرغ جان هم که پرید از قفسم


بعد مرگم نفست چاق و سلامت باشد

نازی ات نیست که باز، موی دماغت باشد.

شانه ی شعر پناهت باشد



می روم  غم زده از جمع شما

می سپارم همه تان دست  خدا.


Nazi.salehi.sabur

آبستن یلدا

مهم نیست  

چند بهار را 

در آغوشت خوابیده باشم

حضرت پاییز!


پا به ماهم؛

آبستن یلدا


صدا بزن

قابله ی ماه را 

از سینه های انارم شعر می چکد.


نازی صالحی/صبور

Mona Lisa


You are the discoverer of your secret smile

Behind every smile

There is a sad sadness

That shows you deep love.



n.h.s

معادله دو مجهولی

دیشب تمام شب 

در رویا کنارم بودی 

تو مشغول یاد دادن ماتریس معکوس بودی و

من گیج معادله دو مجهولی چشمانت.


N.h.s

تو رفتی و ندیدی من چه کردم!

نبودی بی تو من هی گریه کردم


نگاه بر ماهی و بر برکه کردم



 شدم شمعی سراسر غرق سوختن


تمام شب سراپا چکه کردم


خروشیدم تک و تنها چونان سیل 

تمام کار ابرها، سکه کردم



میان ناله ها از درد دوری

به درگاه خدایم شکوه کردم



تو رفتی و شبم تاریک و تار شد

دلم را تکه، تکه، ....تکه کردم



نازی صالحی/صبور

سائل سرشکسته

 درون خود کششی احساس می کردم 

به پرسه زدن  با خیالش.

کفش های دلتنگی ام را پوشیدم

آرام   آرام قدم  زدم در کوچه پس کوچه های کاه گلی و باران خورده.


شهر،، مثل مومنان از غسل برگشته

شاداب تر از همیشه به نظر می رسید.

آرزو  کردم...

کاش روح  خاکی و خسته، مثل این شهر یا هر دیندار خداپرستی

خود را دوباره شاداب احساس می کرد.


بی هدف پرسه می زدم 

که ناگاه خود را روبروی قصر نگاهش  یافتم.

بی هیچ تفکری، و ساده لوحانه ...

دخیل بستم  بر ضریح مژگانش

شراره های  غرور  بود که فرو می ریخت

 از در و دیوار نگاهش

و چه سخت شکستم زیر حضور مغرور و بی تفاوتش.

لحظه ای با خود اندیشیدم!!

من مسکین را چه به بارگاه شاهان؟!!!

من مسکین را چه به بارگاه....

من مسکین را...

من..

پژواکی که مرا از خیالی خام بیدار می کرد

از همان مسیر که آمده بودم،،

برگشتم...

اما!!

 سرشکسته و دلشکسته تر.

حال تنها مانده ام

تنهای تنها!

درست مثل مجرمی خطاکار!!


نازی/صبور

با یاد تو و نارنج های سپید

حضرت درد

گم شدی در دل شهری که همه معتادند

شیره از جان  تو بردند و خمار افتادند


دل که از گم شدنت باک ندارد بخدا

یوسفی؟!  پیرهنت چاک ندارد بخدا


آیه ی سر در این شهر شده هر لیلی

دین  تو رفته به باد و سر سبز هم  خیلی


حضرت درد! چرا  آیه به آیه دردی؟!

 پی آزار عزادار چرا می گردی؟


بس کن ای آتش نمرودی دیوانه صفت

من گلستان دلم را که نشاندم به کفت


تب این معرکه بردار  دواندی به تنم

برو بعد از تو دلم مرده میان کفنم


برو خوش باش میان دل لیلی هایت

دلخوشم با غم و  این حاصل لیلی هایت


دلخوشم که  دل و دین و نفست باخته شد

از غم حنجره اش هم قفست ساخته شد


گم شدی در بغلش از تب و تاب افتادم

آاه میان همه بیداد دلم بی دادم


سهم سینوهه ی دل هست کمی سم و قسم

کشتم آن حس دلم را که به سهمم برسم


روی هر لیلی و اصلی و کرم کم کردم

عشق تو جمع زدم و از دل خود کم کردم



ملهم از سینوهه

نازی صالحی/صبور




بماند به یادگار

سی سال پیش یه همچین شبی نزدیک همین ساعت برای اولین بار حس زیبای مادر شدن رو تجربه کردم


سکوت و سکون

من از سکوت و سکون قلم بیزارم

کاش بشکند این سکوت و دوباره ببینم رقص قلمم را

تا خدا را هر نیمه شب 

میان نوشته هایم در آغوش بکشم.


دکتر مرتاض

 


یکی از افتخارات زندگیم دیدار با بزرگمرد روزگار جناب دکتر مرتاض نازنین بود. خیلی خوشحال شدم وقتی درخواست کتاب هام را داشتند و تقدیم شون کردم


حاج رضا صالحی

دکتر حاجب مرتاض

۲۵ تیر ۱۴۰۲

شاه رویاهای من

سلام ای یار دیرینم
سلام فرهاد شیرینم
سلامت می کنم باشی سلامت
به یاد من بمانی تا قیامت

تولد

بی خبر از کوچه ها افتان و خیزان آمده
خسته از پاییز زرد و برگریزان آمده

آمده آسیمه سر بهر تماشای بهار
مثل یک جامانده از تاریخ دوران آمده

خوش تر از هر نغمه ای شیرین تر از آوازها
در پی صید غزل، مرغی خوش الحان آمده

چشم جانش بر رواق منظر چشم صنم
بت پرستی کز پی، نور خدایان آمده

رشته ای بر گردنش از خاطرات عاشقی
عاشق عیار عشق با چشم خندان آمده


بهمن است وبیست مین  روز از بهار بودنم

یوسفی بهر شفای جان به کنعان آمده

فرحناز هرندی

امروز

تکرار خاطرات

آه خرداد می رسد از راه  و من
مثل یک  کوری  به یکجا خیره ام

سایه ای محو، روی دیواری  و من
جای خالی ترا دید می زنم


فرحناز هرندی

هر چه خواهی باش اما..


آی آدم!
گر که گبری ،گر یهودا
گر مسیحا، یا مسلمان
هر چه خواهی باش.
اما...
آدم باش.


فرحناز هرندی

شیراز-مسجد وکیل

خوشا شیراز


هنوز نفسی بی منت می آید

شیراز

اسفند ۱۴۰۱

پنجاه سالگی



نیم قرن زیسته ام

اینک بر بلندای عمر ایستاده ام
به تماشای...
گذشته ای بی تکرار
به تماشای...
زنانگی ام
به تماشای...
زادن زاده های ذهن
به تماشای...
زهدان بارور باورم
به تماشای...
جنگیدن برای خواسته هایم
به تماشای...
خواب هایی که رفتم و خودم را نبردم
به تماشای...
روزهایی که خودم را زندگی کرده ام
به تماشای...
رشد کردن و ریشه دوانیدنم در تو
به تماشای...
شب هایی که خدا را در آغوش کشیدم
به تماشای...
ره آورد سفرم
به تماشای...
سیزده سالی که با مادر زیسته
و سی سالی که در آغوش تو گریسته ام
به تماشای...
یکی شدن مان
به تماشای...
زادن مادرانی کوچک
برای روزهای بزرگسالی مان
به تماشای تو
به تماشای خودم
به تماشای خدا



فرحناز هرندی

#پنجاه_سالگی#عشق#دوست_داشتن#خدا#تولد

نبودنی

می روم

تا ته تنهایی خویش

.

.

.

کاش می شد خودت را از جهان بازخرید کنی

بروی جای دنج و تاریکی

گوشه قبری،

 بی هیچ نکیر و منکری آرام بنشینی 

همدمت دفتری باشد بی برگ و قلمی بی جوهر

خسته و فرسوده ام 

از آمدن ها و رفتن ها

دلبستگی ها و دل بریدن ها

بودن ها و نبودن ها

آه! خسته ام از بودن خویش

نبودنی ترین آدم جهان


ملیح ترین ابر بهار


لابه لای لحظه ها می خزم

پاییزست

در امتداد ریزش مهتاب

می دوانی نگاه آبستن پر مهرت را

به سمت مزرعه زندگی ام

 از چشمانت ترانه ای بارانی می چکد و

بهاری شاعرانه در من می روید


ای ملیح ترین ابر بهار

باران گرم حضورت، 

حیاتی دوباره بخشیده مرا

و از نو جانی دوباره گرفته ام

چون گندم تازه از خاک سر کشیده

براق و بلورین

عجب برکتی دارد آسمان زلال نگاهت!



#فرحناز_هرندی_صبور

پاییزانه

پاییز چون همیشه، سرد و آرام رسید. بوی دلتنگی دوران کودکی، شامه را نوازشی تلخ می داد. منتظر رسیدن خبری نو از دیار عشق بودم، حس غریبی احساس کودکانه ام را چنگ می زد پاسی از شب گذشته بود و من درست مثل کودکان دبستانی دفتر شعرها و خاطرات را دور و برم پراکنده کرده بودم. عطر گرم و دل انگیزی همراه با نسیم سرد پاییزی، خاطره ای خوش و غریبانه را در ذهنم زنده می کرد. صبورانه میان شعرهایم نشسته بودم و به ماهی که از پشت پنجره به من و دفترهایم خیره شده نگاه می کردم در ذهنم مرور می کردم که چه پاییز هایی گذشت و من ناخواسته احساس می کردم لابلای فصل ها گم شده ای دارم. ماه لبخندی زد وبا تابش مهربانانه ای نوید آمدنش را داد. ناگاه صدای پای مهربانی اش گوش جان را نوازش داد، از دور دست ها آمد! آن که سالها منتظرش بودم. عطر بهاری اش لحظه های خزانم را لبریز از طراوت و تازگی کرد، احساسی که در امتداد کوچه های تنهایی زندگی ام در زیر برگ های یخ زده ی ندیدن ها مهجور مانده بود، زیر خورشید نگاه او جانی تازه گرفت. با آمدن او هر روز حسی تازه تر در من جوانه می زد چون درختی نورس در حضور او به خود می بالیدم و رشد می کردم.دستان قوی و قدرتمند باورش، شاخه های امید مرا آنچنان تکان داد که خواب فراموشی را از سر شعرانه هایم پراندم. من سرخوش از این امیدواری و بیداری سبز دیده شدم و به بار نشستم شکوفه های احساسم هر چند گس، اما از هلوی تن شان عطر عشق و امید می چکید. با ظرافتی خاص گل واژه های احساسم را در حریری کاغذی پیچید و من دوباره دیده شدم با عطر سخاوت دستانش.روزها می گذشت و من در انتظار فرصتی شیرین و طلایی، بی قرار دیدار وجودی بودم که مظهر مهربانی و بخشش بود. در انتظار معجزه ای بودم تا پرده از خیال مجاز بردارد تا از نزدیک لمس کنم مهربانی چشمان و سخاوت دستانش را.گرمی و سبزی تابستان نویدآمدن عطر وجودش را می داد. در انتهای فصل رسید، درست مثل سیب های سرخ خانه ی بی بی ناز. از شکوه آمدنش ضیافتی در دلم بر پا شد. در حضور او سرشار از مهر بودم، از دستها و لبانم عشق می چکید. وجود باصفایش فضا را آکنده از عطر مهربانی کرده بود. گل جاودان و بی نظیری در گلستان دلم شکفته بود که دوست داشتم پروانه وار دور وجودش چرخ بزنم. افسوس که زمان خساست کرد هنوز از عطر وجودش سرمست نشده بودم که فصل جدایی سر رسید، او رفت، من ماندم و بغض ها، من ماندم و شبنم هایی که بر گونه هایم خودنمایی می کردند.

پاییزهایم با عطر وجودش خاطره انگیز و پر از اتفاق های شاعرانه شد.به جان شعرهایم دوستت دارم ای زیباترین اتفاق شاعرانه ام



#فرحناز_هرندی_صبور

دنیای من

ای وای که دیدنش تماشا دارد

دیوار بلند عشق حاشا دارد


آتش زده بر خرمن هر چه هستی

در چشم دلش شعله ی شهلا دارد


ماه ی که  شب و روز پی جذر و مد است

در گوشه ی دل شکوه دریا دارد


او را چه بنامم پی این عشق جگرسوز

با اوست که  دنیا همه معنا دارد


فرحناز هرندی



من را ببخش جانم

دیشب دوباره خواب دیدم

با من کمی تو مهربان بودی

خندیدی و گفتی سلام  جانم

مال من و در این جهان بودی


ناگه خزان زد بر بهار من

افتادی  همچون برگ پاییزی

یک آن شکست  خویش را دیدم

افتادنت چون ضربه تیزی


دور و برت  چرخ می زدم جانا

بال و پرم می سوخت از غم

خاموش بودی،  خیره و  خسته

شمع وجودت می چکید نم نم


ناگه سیاه و ساکت و سرد  شد

یک ان نگاهم روی ماه افتاد

بر چهره آن  روشنای مهر

یک سایه از ابری سیاه افتاد


بیدار شدم رویای تلخی بود

هرگز نمیر من بی تو می پوسم

باید بدانی  جای تو هر صبح

من  گونه  در آینه می بوسم


من را ببخش  که عاشقت بودم

تندیسی از رنج ها و سوگواره

بی تو تمام لحظه های من

وقتی نباشی سخت و دشواره


فرحناز هرندی

بداهه برای تو



 

زمانی شیفته چوب شدم

که عطر تابوت چوبی بر سرشانه های چهار مرد، در میان بانگ به عزت و شرف لااله الا الله پرواز می کرد و نگاه بارانی ام در میان مهار پلک ها، سمت تابوتی میدوید که دمی مادرم را به آسمان می برد و دمی دیگر بر زمین فرود می آورد.
از همان زمان که کمر کودکی هایم شکست 

عطر عصاگونه چوب تکیه گاهم شد.

در قاب کوچک و چوبی زندگی، دختری خسته و تکیده هر شب میان خلوت مزارستان تنهایی خویش و اشک ها، عطر تابوت چوبی را به آغوش می کشید و آرام می گرفت
ناگاه شبی میان آرامش کالی که رو به رسیدن بود، 

اجنبی ها، تابوت را بردند

روزهایم شب آغشته شد
نه شب آرام داشتم، نه روز قرار
از آن پس عطر چوبی تابوت را میان دالان و دهلیز قلب نیمکت های مدرسه، میان رگ های کاغذ کاهی دفتر مشق، میان اندام کشیده و کوتاه مدادهای رنگی و لابلای کمد چوبی لباس هایم جستجو می کردم، ناخواسته خو کرده بودم به عطر چوب، به قامت چوب،
به عطر کنده های پیچ و تاب خورده تاک گوشه حیاط
به بالشی که پر شده بود از براده های چوبی.
به صندلی چوبی متحرک مادرم
و من سالهاست که...
دچارم به عطر چوبی که مرا می سوزاند

 و خیال دور مادر را در ذهن و قلبم گرم نگه می دارد.


فرحناز هرندی

چالش ادبیات هنرهای چوبی

احمد محمود


این روزها مشغول خواندن کتاب  از مسافر تا تب خال احمد محمود هستم.

تاریخ چاپ داستان های این کتاب از سال ۱۳۳۸ تا ۱۳۵۲

فکرشو که میکنم میبینم  سالی که من به دنیا اومدم آخرین  داستان این کتاب رو احمد محمود  به چاپ رسونده، یعنی نیم قرن پیش و هیچ چیز مثل کتاب نمیتونه فکر و ذهن ادم را به گذشته و آینده گره بزنه آن هم به این زیبایی.


۱۷ مهر ۱۴۰۱

همین حوالی

صخره نیستیم

که وقتی موجی به ما می زند و

پس می رود و

دوباره برمی گردد

به آغوشش بکشیم


ما شنزار کویریم

ما را پس بزنند

فرو میریزیم 

در خود

نرم و بی صدا

آرام

آ

ر

ا

م

میمیریم


#فرحناز_هرندی_صبور

#شاعر#نویسنده

می رسد روزی..

"می رسد روزی که دیگر ارغوانت نیستم

در کنارت هستم اما سایه‌بانت نیستم


می‌رسد روزی که من در کاروان عاشقی

پا به پایت هستم اما ساربانت نیستم


می رسد روزی که در سرمای تلخ روزگار

سرپناهت هستم اما آشیانت نیستم"


می رسد روزی که ماهم  در کنار مشتری

روشنی بخشم ولی  در آسمانت نیستم


شعر و احساس ترا چون پیچکان رازقی

می برم بالا و اما نردبانت نیستم


شانه ات خم می شود زیر نبودن ها و من

خفته ام در گور و دیگر خیزرانت نیستم



فرح نازهرندی


رفسنجان

التهاب رگ های شهر

"رفسنجان تب دارد"


فرحناز هرندی


به اندازه حجم تمام اب هایی که وارد شهر شده 

غم وارد قلبم شده

کاش یکی ابرها را رفو می کرد

نگران مردم شهر هستم با

خانه هایی که درگیر سیل و سیلاب شدند.



آسمان  کمی آرامتر

من ریشه در این خاک دارم

ملول

رها کن غیر هر چه عشق را، جانا

که این دنیا که من دیدم

نمی ارزد به یک کاهی

ز روز اول خلقت

جدال و جنگ بوده

و داد و درد هم بوده

عروج عاجلت را من نمیخواهم 

ز درگاه همان عادل که عشق را در دلم  بنهاد

شفای عاجلت خواهم

و میدانم تو هم از من

وفای کاملی خواهی

چه دارم جز دلی عاشق

که آنرا هم فدا کردم

به پای  چشم های مهربان تو

نکن مویه

نزن فریاد

نخواه هرگز کنی ترک من و دنیا

ترا من تا خدا هست و جهان هست و نفس هست

ترا قد دو چشمم دوست دارم 


هبوط


و تو تنها کسی بودی که
عطر نارنج های سپید را
از فرسنگ ها به مشام جان کشیدی

شاید قرار بود
دوباره هبوطی اتفاق بیفتد
برای فرزند آدم
این بار نه به سیبی
که به عطر نارنجی سپید



فرحناز هرندی


ره اوردسال۱۴۰۰

وطنم و تنم

شنیده ام قصد وطن کرده ای

میخوای بمونی وطنت، خسته ای

با بودنت زنده میشن خاطرات

با اینکه  دلخسته و آزرده ای


بداهه 

فرحناز هرندی




......

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عطر ترنج

تمام شهر بوی ترا گرفته محبوبم

همه سراغ تو می گیرند  و دل خونم

میان خلوت  خویش میکشم نقش ترا

که من از دیدار روی تو محرومم


بداهه بی وزن و قافیه

فرحناز هرندی

عطر نارنج سپید

گاهی فکر می کنم

چقدر ضعیفم و چه زود تسلیم شدم در مقابل تنش ها

قلمم را شکستم و بی تفاوت شدم به جان دادن واژه ها


می دانم به واژ ه ها که جان بدهم

تو هم جانی تازه خواهی گرفت.

دوباره خواهم نوشت، همین بهار با یاد و خیال تو

تا دوباره پوپک عاشق مان اواز عشق سر دهد.


دوستت دارم